مادر وقتی
بادکنک های پر رنگ عاطفه را
از هوای عقربه هایی که زمان را معکوس نشان می داد پر کرد،
آنها کم رنگ شدند.
او که در پاندول تکرار
فقط زنگ های تجربه را تجربه می کرد،
هرگز نفهمید که زنگ جدایی
چه موقع و از کدام ساعت شماطه دار
به صدا در آمد؟
فقط وقتی از خواب برخاست
بادکنک های ترکیده ی بی رنگ
گوشه ی خلوت اتاق ولو بودند.
بدون پاندول ها.
بدون هوای عاطفه ها.
اما مادر هنوز با هوای عاطفه ها نفس می کشد.
و هنوز ساعتش را برای زنگ زدن کوک می کند.
واقعا زیبا بود
پاسخحذف