عبدالله مومنی و نامه اش به شکنجه گر اصلی

امروز دلم گرفت. خیلی! نه دلم به درد آمد. با خود فکر کردم که چگونه ممکن است که رذالت و سفالت آدمی به این درجه برسد. کدام ایدئولوژی تار و پود چنین بازجوهایی را به هم می بافد که چنین رفتاری را با جوانان مردم می کنند. آخر چطور ممکن است کسی باشد که در دایره ای تربیت شود که چنین رفتارهایی از او سر بزند؟ از خود می پرسم که آیا اینها خانواده هم دارند؟ آیا اینها فرزند هم دارند؟ و احساسی به نام انسانیت و پدری هم دارند؟ من یکی نمی فهمم. وقتی نامه ی عبدالله مومنی را خواندم فقط پرسیدم آخر به چه جرمی؟ آخر چرا؟

او امروز نامه ای از زندان به بیرون فرستاده است. این نامه به مقصد جناب آقای خامنه ای فرستاده شده است. به بخشی از این نامه توجه کنید:

[...] در فضای دلهره و انتظار، مدت مدیدی را منتظر ماندم تا بازجویان برگردند. پس از ساعتی بازگشتند و پرسیدند که آیا آنچه باید را نوشته ای یا نه؟ و من نیز بیان داشتم همان را که به شما قبلا هم گفته بودم نوشتم. کاغذ را از من گرفتند و خواندند. پس از خواندن کاغذ بازجویی، به من هجوم آورده و با مشت و لگد و سیلی به جان من افتادند و به خود و خانواده ام تا جای ممکن فحاشی کردند و پس از کتک کاری مفصل و تحقیر و توهین گفتند "به تو اثبات می کنیم که حرامزاده و ولدزنا هستی".

این سخنان عصبانیت مرا نیز برانگیخت و به درگیر شدن من با آنان نیز منجر شد که البته نتیجه آن فرو کردن سر من در چاه توالت بود، آن چنان که کثافت های درون توالت به دهان و حلق من وارد و به مرحله خفگی رسیدم. سرم را بیرون آوردند و گفتند که می رویم و تا شب بر می گردیم و تو تا آن زمان وقت داری که به مسائل اخلاقی ات اعتراف و خودت را خلاص کنی. می گفتند که "باید کاملا توضیح دهی که با چه کسی در چه زمانی و در کجا و چگونه ارتباط داشته ای" و حتی از من می خواستند که در برگه بازجویی ام بنویسم که "در دوران کودکی مورد تجاوز جنسی قرار گرفته ام". بارها به تجاوز و استعمال بطری و شیشه نوشابه و چوب تهدید می شدم تا جایی که فی المثل بازجوی وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی بیان می کرد که چوبی را در... استعمال می کنیم که صدتا نجار نتواند آن را در بیاورد. [...]

جای بدبختی اینجا است که این نامه به مقصد کسی فرستاده شده که بانی و باعث چنین شکنجه هایی است. وای بر ما!

مشروح نامه را در اینجا بخوانید:

http://www.akhbar-rooz.com/news.jsp?essayId=32156


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!