پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2015

گل آی سازیم

تصویر
امروز به مادرم زنگ زده بودم. صحبت به میان آمد. گفت: چندی پیش می خواستند آکاردئونت رو بخرند.  گفت: گفتم این یادگاره، فروشی نیست.   و باز با آهنگی مادرانه به من گفت که منتظر می مونه تا یه بار دیگه که بر می گردم خونه، آکاردئون رو تو خونه ی اون به صدا در بیارم . گفت: آرزو داره که صدای نغمه های من رو مثل قدیم ها توی خونه بشنوه ...   با هم گفتیم و گفتیم و اندکی سفر کردیم به روزهای دورمن ...   مادر گفت: هر وقت از داروخونه «منوچهر آقا» رد می شدیم، تو لابلای جعبه های دارو که بیرون از داروخونه ریخته بود می گشتی و بالاخره مقواهای آکاردئونی تو در تو رو پیدا می کردی. ـ  یادت می یاد؟ ـ آره مادر یادم هست.  بعضا به «منوچهر آقا» سفارش می دادم که تو رو خدا بعد از تخلیه ی داروها این جعبه ها رو توی بارون نندازه که خراب بشند ... بعضی از مقواهای آکاردئونی ش خیلی خوب بودند و من می تونستم تا مدتها با اونها عین آکاردئون بنوازم .  به هر حال این علاقه قطع نشد. بعد از این که ساز رو خریدم، با همان عشق و علاقه اون رو به آغوش می کشیدم و عین یک معشوق ازش نگه داری می کردم. گاهی چنان با ساز

کارگاه آموزشی در تم زبان مادری

تصویر
نج شنبه گذشته 17 سپتامبر، «مبحث زبان مادری Tema morsmål، برای همه سردبیران سایت های زبان مادری workshop گذاشته بود. (لطفا اگر کسی ترجمه  این کلمه رو می دونه بگه) جای شما خالی ما هم رفتیم. در هتل Thorbjørnrud واقع در کمون Jevnaker. هم فال بود و هم تماشا.... قرار است که سایت های ما تغییراتی در کیفیت مطالب درسی داشته باشه ... بیشتر تمرکز ما در این دو روز ـ که البته من فقط یک روز کامل بودم ـ کار کردن روی تکنیک های جدید بصری و سمعی یا روش های دیداری و شنیداری بیشتر باشه ...علاوه ب ر این، اینگونه گردهمایی ها باعث می شه که کمی هم با دیگر سردبیران سایت ها و فعالیت های آنها آشنا شویم.  همانطور که می دانید ما شروع کرده ایم که مطالب درسی ما را به صورت شنیداری هم ارائه کنیم. این می تواند کمکی باشد برای دانش آموزان ما که کمتر در خواندن فارسی تمرین دارند.   عکس هایی هم در این زمینه گرفته ام که شما رو شریک می کنم.   دیدار بعدی ما در کنفرانس سراسری در اسلوست که امیدوارم بعضی از شما رو که در این صفحه فعال هستید ببینم. در حال کار ... ترجمه ی مطلب درسی و بعد باید صداگذاری کنیم. همینج

و هابیل هم رفت ...

تصویر
د یروز یکی از بزرگترین هنرمندان آذربایجان «هابیل علی اوف» در سن 88 سالگی در گذشت. هابیل نوازنده ی چیره دست کمانچه بود که شاید آذربایجان دیگر هرگز چنین هنرمندی را به خود نبیند. وقتی از خود او می پرسیدند که چه می نوازی؟ جواب او این بود: «من نمی نوازم، ایفا می کنم.» و در واقع چنین بود. ملاحت موسیقی او، وقتی که آرشه را برروی سیم های کمانچه می کشید، چنان بود که انگار روح آدم را صیقل می داد. امکان ندارد که به ایفای هابیل گوش دهی و تحت تاثیر قرار نگیری.  هابیل علی اوف مثل خیلی از ه نرمندان دیگر سرگذشت منحصر به فرد خود را در رو آوردن به هنر و این ساز دارد. وقتی امروز در سایت شخصی او را جستجو می کردم، برای من نحوه آشنایی او با موسیقی و کشف استعدادش جالب آمد. او مدرسه را در هفت سالگی شروع کرد و همان زمان در خانه مستاجری داشتند که یکی از موسیقی دانان مشهور بود: آغدامسکی. که دائما اهل موسیقی به خانه نزد او رفت و آمد داشتند و با هم تمرین می کردند. هابیل در خفا به آنها گوش می داد. یک روز سر سفره ی غذا، ملاقه ای را از سفره برداشته با یک چوب به صورت ساز در می آورد و با دهن می نوازد. مادر تحت تاثیر

داغ و برشته

تصویر
اخیرا در اسلو نانوایی بربری باز شده است. دیروز فرصتی پیش آمد تا سری به این نانوایی بزنیم. آقایی خوش برخورد تحویل مان گرفت. و پرسید: ـ نان گرم می خواید؟  ـ چقدر باید صبر کنیم؟  ـ ده دقیقه ...  مسلما ارزش این را داشت. یعنی برای من همیشه لحظه هایی که مرا با خود به جایی می برد تا با گوشه ای از خاطرات زندگی ام پیوند زند،  ارزش صبر کردن دارند. جایی که از خانه مان تا نانوایی همه ش 5 دقیقه راه بود. نه ... اگر می دویدم 5 دقیقه می شد! ولی باید ساعتی در صف می ماندم تا نان گرم گیرم می آمد. و در آنجا وقت داشتم تا با تماشای آدمهایی را که تقریبا هر روز از پشت در شیشه ای کثیف آرد گرفته نانوایی «حاجء روف» می دیدم، آنرا بگذارنم.  «سید» پشت ترازو بود و همیشه با یک جارو دستی کوچک آنرا تمیز و مرتب می کرد. جارویی که نمی دانم مصرف دیگری هم داشت یا نه، و ترازویی که هرگز از آن استفاده نمی شد. «بایرام» خمیر می گرفت و «اردشیر» نان ها را به کوره می سپرد. در همان وقت از خود می پرسیدم چرا این اردشیر اکثرا «نان خمیر» را از کوره در می آورد و دست مشتری می دهد، در حالیکه همه طالب «نان برشته» بودند. 

کنفرانس هلاکویی و محبوبیتش در بین خانم ها

تصویر
دیروز فرصتی شد تا من هم بتوانم در یکی از کنفرانس های آقای فرهنگ هلاکویی که در اسلو برگزار می شد شرکت کنم. موضوع دو کنفرانس دیروز را: : از وابستگی تا استقلال و همبستگی و هیپنوتیزم جمعی  و «چگونه می توان به امنیت و آرامش رسید» تشکیل می داد.ـ هر کدام از کنفرانس ها سه ساعت  و جمعا 6 ساعت به طول انجامید. خوشبختانه من توانستم در هر دوی آنها شرکت کردم. به نظرم کنفرانس خوبی بود. هلاکویی اندیشمندی با سواد و صریحی الالهجه ست. چاشنی ها و لطیفه های او در حین صحبت باعث می شود که شرکت کننده احساس خستگی نکند.  ایشان همچنین از مقبولیت و محبوبیت خوبی در بین اجتماع ایرانی و مخصوصا و مخصوصا خانم ها برخوردار است. مخصوصا در ساعت تنفس در صف خانم ها برای عکس گرفتن با ایشان غلغله ای بر پا بود.   اما علاوه بر این، ماهیت کنفرانس و اندیشه های خود هلاکویی نیز برای بسیاری آشناست. از این رو با استقبال خوب ساکنان ایرانی مقیم نروژ برخوردار شده بود.  من فکر می کنم که بایست چیزی در حدود 300 نفر شرکت کننده حضور داشت.  بسیاری از این چهره ها که برایم آشنا بودند از تحصیلکرده  ها بودند.  واقعا تحسین بر انگی ز 

دارایی های من بعد از یکسال کار

تصویر
 یک شکلات، دو هدیه از طرف همکارا، چند نقاشی بامزه و یک گل و یک کارت پستال از طرف شاگردام مجموعه ی دارایی های من بعد از اتمام یک سال کاری می باشد. و اونچه که  از همه بیشتر خوشحالم می کند، جمله های ساده و محبت آمیزی است که پشت کارت پستال یکی از شاگردام نوشته شده:   «مختار تو بهترین معلم ریاضی و کامپیوتری هستی که من تا حالا داشته ام ... تابستان خوبی داشته باشی ـ از طرف کریستین»   همین خستگی یک سال کار رو از تنم بدر کرد .... 

پانیک از دست دادن

تصویر
خواهشا تو یکی دیگه سرزنشم نکن. نگو که همیشه اینو به من گفتی. خودم می دونم که کسی بجز خودم تقصیر کار نیست. ولی خب پیش می یاد دیگه ... برای هر کسی می تونه پیش می یاد. فقط کلافه بودن من به این خاطر بود که چرا همین الان؟ همین الان که به اون شدیدا نیاز داشتم؟ باور کنید پانیک گرفته بودم. هرگز فکر نمی کردم که اینقد برام مهم باشه. کاش اصلا می تونستم مثل یه آدم پشیمان بهش بگم: ببخش، منظورم این نبود که تو رو کم ارزش تلقی کنم! اما فایده ای نداشت. باید پیداش می کردم. هنوز دیر نشده بود. به دفتر رفتم سراغی ازش گرفتم. نبود. با عجله رفتم طبقه ی بالا، توی کلاس درس رو نگاه کردم. نبود. برگشتم. فکر کردم آخرین بار کجا بودم ... : اتاق کامپیوتر ... بسرعت دویدم پایین پله ها.... گشتم. اونجا هم نبود. وقت داشت می گذشت. من باید تا یک ربع دیگه توی یک کورس در مدرسه  ای دیگه حضور پیدا می کردم. کاش به همکارام که در باره ی اومدن از من سوال کرده بودند، می گفتم که منتظرم باشن... کاش با یکی شون می رفتم.  ولی من از کجا می دونستم؟  یعنی واقعا بی توجهی از من بود؟ باید قبول کرد که گاهی می شه دیگه ... آدم سرش شلوغه و کم

اسرار گنج اتاق من ....

تصویر
دخترم امسال تولدش را به مکزیک برای تعطیلات زمستانی رفت. وقتی پریروز برای گرفتنش به فرودگاه رفتم تعریف می کرد که چطور اوقاتش را در کنار ساحل گذرانده است. دلم برای خودم سوخت. برای نسل خودم. موقعی که به سن او بودیم نمی دانستیم تعطیلات یعنی چه؟ تازه اگر هم می دانستیم امکان اینکه بتوانیم به جایی سفر کنیم ـ منظورم بیشتر خارج کشور است ـ نبود. اما به عنوان پدر و به سهم خودم برای دخترم خوشحال بودم. و هستم. اینکه دخترم با وجود نصف سن من، تجربیاتی بیشتر از خود من در دیدن و تجربه کردن پیدا کرده ... به راستی او دنیا دیده تر از من است. و چه نعمتی بالاتر از این است. اما قبل از اینکه او را به خانه برانم، گفتم که دوست دارم با او به جایی در اطراف فرودگاه برویم. محلی که برای هر دوی ما آشنا بود. اما خاطرات آن محل از یاد او رفته بود. شاید هم برای او اهمیتی نداشت. وقتی اسم محل را برایش گفتم، باز به خاطرش نیامد. نام محل را به GPS همان آدرس یاب دادیم، ولی جوابی نداد. مجبور شدیم با صرف نیم ساعت وقت بالاخره از طریق اینترنت حدود و حوالی آن شهر را پیدا کنیم. دخترم خسته بود. دلش می خواست هر چه زودتر

هنوز

تصویر
نمی دانم چرا هر چیز  زود کهنه می شود. الان مدتهاست که دیگر به خانه ی خود نمی آیم. و جای خود را خالی کرده ام. دیگر مثل گذشته نمی نویسم ... یا حداقل برای خودم نمی نویسم. فقط هر از گاهی، گاهی زمزمه می کنم .... هنوز به خود نرسیده ام با اینکه راه درازی آمده ام. این سایه های لعنتی جا مانده از خودم، ردم را از کوچه های فردا که عبور می کنم پاک می کنند دنبالم می آیند،  و نمی گذارندم که به خودم برسم. هنوز به خود نرسیده ام...  زمین های سوخته ی خود را شخم زده ام. هکتار هکتار زمین های سوخته ی روحم را.   و حالا مانده ام که چه بکارم؟ انگار دیگر  دانه ی عشق میوه نمی دهد. جوانه می زند ولی خیلی زود آفت امانش را می برد. و من با اینکه با تمام عاشقانه هایم سمپاشی می کنم هوای ناسازگار محصولم را بر باد می دهد...   دیگر نه به زمین ها اعتباری ست، نه به هوا، نه به دانه ها، نه میوه ها و نه سمپاشی ها ...

متن ترانه های ما ...

نمی دونم تا حالا دقت کردین یا نه ... من خودم یهو دقتم به این مسئله جلب شد. چطور؟ چندی پیش در محفل دوستانه ای مشغول ساز و آواز بودیم. قرار بود که همه «دم بگیریم» ... به این معنی که یکی آواز سر می داد و بقیه باهاش دم می اومدند ... راستش در حین مجلس به یکی دو تا از این متن ترانه ها دقت کردم، دیدم واقعا یعنی چی که اینها رو می خونیم ... اصلا از متن بعضی از این ترانه ها می شه به شخصیت ما ایرانی ها پی برد ...  مثلا تو یکی از ترانه ها دوستی بعد از اینکه دم گرفت: «مستی» و با صدای بلند شروع کرد:   م ستی ام درد و منو ـ دیگه دوا نمی کنه همه با اون هم صدا شدند و ادامه دادند که:  غم با من زاده شده ـ منو رها نمی کنه ...   اینجا بود که با خود گفتم: یعنی چی؟ «غم بامن زاده شده» ... یعنی که دیگه آخر خطه ... اما فقط این نبود که...   آهنگ بعدی این بود:   یه دل می گه برم برم ـ یه دلم می گه نرم نرم   که حکایت از اراده ی آهنین ما می ده!!! مگه ما چند تا دل داریم؟ و این چند تا دل نمی تونند تصمیم بگیرند که برند یا نرند ... زهی اراده و قدرت تصمیم!!!  این البته یدی طولانی داره ... روزی در یکی از ج

عدم کارایی خط فارسی و مشکل یادگیری فارسی برای کودکان

تصویر
چند سال پیش که در کنفرانس آموزگاران دو زبانه فارسی در مالمو شرکت داشتم، آموزگاران سوئد هنگامی که از تجربیات خود با کار با دانش آموزان فارسی زبان تعریف می کردند، یکی از آموزگاران می گفت: «با این خط فارسی هرگز قادر نخواهیم بود به کودکان ما نوشتن را بیاموزیم.» ایشان خود الفبایی را ابداع کرده بود و به دانش آموزانش درس می داد.  در الفبای ابداعی این آموزگار مثلا به جای 3 صدای S (س، ث، ص) فقط از یک س استفاده می شد. یعنی دانش آموزان به جای صابون می نوشتند: سابون. و به جای ثابت می نوشتند: سابت.  در مورد Z  هم کار مشابه ای کرد. می گفتند چه معنا دارد که کودکان ما برای نوشتن صدای Z  از 4 Z (ز، ذ، ض، ظ) استفاده کنند. لذا شاگردان اجازه داشتند که تمام کلمات را با یک ز بنویسند.  البته ابتکار جالبی بود. ولی اینکه این کار به کجا انجامید و اینکه به هر حال این بچه ها اگر بخواهند یک متن فارسی را بخوانند با چه مشکلاتی مواجه خواهند شد، هنوز جای ابهام دارد. ولی این یک واقعیت است که ما معلمان دو زبانه در محیط غیر فارسی هنگام آموزش نوشتن زبان فارسی با آن مواجه ایم. چرا که در محیط غیر فارسی ـ یعنی در مدار