دخترم امسال تولدش را به مکزیک برای تعطیلات زمستانی رفت. وقتی پریروز برای گرفتنش به فرودگاه رفتم تعریف می کرد که چطور اوقاتش را در کنار ساحل گذرانده است. دلم برای خودم سوخت. برای نسل خودم. موقعی که به سن او بودیم نمی دانستیم تعطیلات یعنی چه؟ تازه اگر هم می دانستیم امکان اینکه بتوانیم به جایی سفر کنیم ـ منظورم بیشتر خارج کشور است ـ نبود. اما به عنوان پدر و به سهم خودم برای دخترم خوشحال بودم. و هستم. اینکه دخترم با وجود نصف سن من، تجربیاتی بیشتر از خود من در دیدن و تجربه کردن پیدا کرده ... به راستی او دنیا دیده تر از من است. و چه نعمتی بالاتر از این است.
اما قبل از اینکه او را به خانه برانم، گفتم که دوست دارم با او به جایی در اطراف فرودگاه برویم. محلی که برای هر دوی ما آشنا بود. اما خاطرات آن محل از یاد او رفته بود. شاید هم برای او اهمیتی نداشت. وقتی اسم محل را برایش گفتم، باز به خاطرش نیامد. نام محل را به GPS همان آدرس یاب دادیم، ولی جوابی نداد. مجبور شدیم با صرف نیم ساعت وقت بالاخره از طریق اینترنت حدود و حوالی آن شهر را پیدا کنیم.
دخترم خسته بود. دلش می خواست هر چه زودتر به خانه برسد و خودش را به رختخواب بیندازد. به خاطر همین طی راه کمی بی حوصله شد. پرسید: یعنی اینقد مهمه که الان باید اونجا رو ببینیم؟
گفتم برای من آره، و خواهش کردم کمی حوصله کند... بعد از نیم ساعت ماشین سواری به جایی رسیدیم که اصلا آشنا نمی آمد. از عابرین پرسیدم تا اینکه بالاخره پیرمردی Onsrud را که 5 کیلومتری آنطرفتر بود به ما نشان داد.
ماشین را به آن طرف راندم. و بالاخره در آخرین لحظه توانستم یک فرعی را که در خاطرم مانده بود پیدا کرده و خود را به آنجا برسانیم.
دخترم از رفتار و اصرار من کمی متعجب شد. در حالیکه او در اتومبیل نشسته بود من پیاده شدم. برف و یخ اطراف را پوشانده بود. یک دیوار سیمی ما را از این ساختمانها جدا می ساخت. مشغول تماشای ساختمانهایی شدم که خالی از سکنه بود. باورم نمی شد. اینجا زمانی کمپ پناهندگی نامیده می شد. دخترم گفت که اینجا متروکه شده است. اما اینجا زمانی زندگی بود. و ما که 14 سال پیش از ایران به نروژ مهاجرت کرده بودیم، به عنوان پناهنده در یکی از این ساختمانها سکونت داده شده بودیم. و از آن روزها 14 سال می گذشت. و ما 20 روزی در اینجا به امید اینکه زنددر محلی بهتر اسکان داده شویم بسر کردیم. آن روزها یادم نمی رود. دنیایی و دریایی از اضطراب و دلشوره ما را فرا گرفته بود. اما امروز ... ما تفاوت آشکاری با آن روز داشتیم. راستش رفته بودم که این احساس را تجربه کنم. تجربه ی این احساس خودش نوعی زندگی است. برای اینکه یادم باشد چطور به اینجایی که هستم رسیدم. شاید این برای دخترم مهم نبود. اما برای من چرا. توی راه دخترم از من پرسید: واقعا این خرابه چه چیزی داشت که این قدر کنجکاو بودی ببینی پدر؟
شاید من هم بدرستی نمی دانم. ولی توی راه این حکایت برایم زمزمه شد ....
گویند شاه عباس را وزیری بود بسیار دانا و کشور دار. و نزد شاه ارج و قرب فراوان داشته است. این باعث حسادت دیگر درباریان می شده. از این رو برای بدبین کردنش شایعاتی را در دربار رواج دادند. یک روز خبر به شاه می رسد که این وزیر در خانه ی خود «اتاقکی» مخفی دارد که هر از گاهی در آن وارد شده و مدتی را در آن می گذراند. در این اوقات، ورود کلیه خدمه و نوکران به این اتاقک ممنوع می باشد. همچنین گویند که اتاقک را کلیدی است که هیچکس جز وزیر به آن دسترسی ندارد. همه را بر این باور بوده است که باید در این اتاق گنجی نهان بوده باشد که وزیر هیچکس را قابل و محرم به این اسرار نمی داند.
این شایعات کم کم شاه را نسبت به وزیر دل چرکین میکند. و بر آن می دارد تا سر از اسرار وزیر خود در آورد. یک روز او را نزد خود خوانده، می گوید: ای وزیر ما تا کنون سفره و طعام تو را ندیده ایم.
وزیر می گوید: بر روی چشم قبله ی عالم! جسارتا از آن رو بوده است که خانه خود را بر شما قابل ندانستم. و بدین ترتیب روزی شاه را به خانه ی خود دعوت کرده و سفره بسیار با شکوهی برای او تدارک می بیند. بعد از شام شاه از وی می خواهد تا خانه را بر او نشان دهد. و وزیر چنین کند. در هنگام بازدید اتاق ها، وزیر شاه را از کنار اتاقک کوچکی رد می کند که قفلهای بزرگی بر درب آن آویزان بودند. شاه از او می پرسد: این اتاق از برای چیست؟ و وزیر با اندکی دست پاچکی شاه را به اتاقی دیگر راهنمایی کرده، می گوید که این اتاق شایسته ی اینکه شاه آنرا ببیند نیست. تردید شاه به یقین تبدیل می شود که این اتاق باید همان اتاق گنج پنهان باشد. بنابر این امر می کند که آنرا باز کند. وزیر با احترام سرباز زده ولی در نهایت به ناچار قفل ها را باز می کند و شاه داخل اتاقک می شود:
چند چاروق و پاپوش کهنه، چرمکی، گاز انبر، درفش، سوزن، نخ، شانه ی چوبی و... محتوی اتاقک بود. شاه با حیرت از او می پرسد که اینها برای چیست؟
وزیر با متانت جواب می دهد: منکه خدمت قبله ی عالم عرض کردم که این اتاق شایسته ی دیدن نیست. و سپس در ادامه می گوید:
ـ در واقع این اتاق گنج من است.
شاه با حیرت می پرسد: اما در اینجا که چیز پر بهایی وجود ندارد.
وزیر در جواب می گوید که اینها برای او بسیار با ارزشند. چرا که شغل او روزگاری «پاپوش دوز» یا کفاش بوده است. و از آنجا با تلاش و کوشش به مقام صدارت رسیده است. هرگاه باد نخوت و تکبر بر دماغ او وزیدن می گیرد، وزیر به این اتاق وارد شده و اندکی با خود خلوت می کند و یاد آنروزهای سخت می کند. و بدین ترتیب از آن باد خلاصی می یابد...
توی فیس بوک شخصی من کامنت های زیادی اومده:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر