من و دوربین مخفی ـ قسمت دوم و آخر


من و دوربین مخفی ـ قسمت اول


بعد از رفتن رئیس از اتاق، سرکی به دور و بر کشیده، گوشه کنار ها را وارسی کردم. می خواستم مطمئن شوم که دوربین ها کار می کنند و زحمتمان به هدر نمی رود.
من و «عمو جان» ظاهرا در وسط یک بحث بسیار جدی و داغی ـ در واقع تمرین ـ قرار داشتیم که رئیس Espen با قهوه و کیک و شیر وارد شد. از قیافه اش پیدا بود که زور می زند تا از بین مکالمات ما که بعضی از آنها به عمد «نروژی ـ سوئدی» ادا می شد، چیزی دستگیرش شود. او درحالیکه فنجان عمو جان را با قهوه پر و کیک را به طرفش تعارف می کرد، شروع کرد از اعتبار شرکت سرمایه گذاری شان حرف زدن: شمعه ای از تاریخچه ی شرکت را برای ما شرح دادن، از حجم کارهای شرکت، از جمله سرمایه گذاری های بانکی و حتی نفتی آن در بعضی از کشورهای حوزه ی خلیج فارس گفتن و ... ولی ما راستش زیاد علاقه ای به اینکه شرکت آقای رئیس چقدر اعتبار دارد، نداشتیم. مسئله ما «محرم اسرار بودن» شرکت بود.
رئیس گفت: خب ما که کار غیر قانونی ای نمی کنیم، چرا عموی شما اصرار دارد که مسئله پنهان بماند؟
عمو یعنی «الشیخ المصطفی» در حالیکه نصف دهانش را با کیک پر کرده بود و به زورِ قهوه آنرا پایین می داد، با چشمکی عمدی از زیر عینک دودی که رئیس را هم متوجه ساخت، اشاره کرد که جواب ایشان را بدهم.
من با دستپاچگی یک قولوپ از قهوه ام را سر کشیده، گفتم:
ـ راستش آقای رئیس، عمو جان مایل است که Karina رو به عنوان مدیر این بخش سرمایه گذاری در نروژ بگماره. ولی در عین حال باید شرکت شما و شخص شما بر کل اوضاع مدیریت داشته باشید ... خب می دونین دیگه....
ـ کارینا؟ اون کیه؟
عموجان با نگاهی شیطنت آمیز متوجه ام ساخت که پاسخ رئیس را بدهم:
ـ راستش Karina کارینا معشوقه ی جدید عموجان در نروژه... و قراره که به عنوان مدیر شرکت انجام وظیفه کنه. عموجان معمولا از دخترهای جوان و خوشرو در شرکت هاش استخدام می کنه ...
عمو جان در حالیکه از یک طرف قهوه و از طرف دیگر تسبیح بدست گرفته بود، از زیر عینک دودی اش نگاهی به رئیس انداخته، مزاح کنان گفت: ـ بله ... خب این دخترهای جوان و خوشگل خوب بلدند چکار کنند... مگه نه آقای رئیس؟! ها ها ها ...

رئیس که تا اینجای کار اشکالی در روند سرمایه گذاری نمی دید، نگاه آرامی به عمو جان که اکنون با لبخند رضایت داشت نگاه رئیس را جواب می داد، انداخته و با خونسردی گفت:
ـ خب البته ... هیچ جای نگرانی نیست. شما هر جور که بخواهید ما اطلاعات رو ثبت می کنیم. و شرکت به کسی جز شخص مربوطه پاسخگو نیست.
عمو جان برش دوم ککش را هم توی دهان گذاشت و با سر به من اشاره کرد که ادامه دهم:
ـ البته ما واقف به این مسئله هستیم. ولی راستش مشکل اصلی ما کارینا نیست.
رئیس نگاهی به من کرد و منتظر بقیه ی حرفم ماند. من ادامه دادم:
ـ مسئله اصلی «شمسی خانم» همسر عمو جان است، که در سوئد زندگی می کنه. عمو جان نمی خواد که «شمسی» بویی از قضیه ی سرمایه گذاری در نروژ و یا مدیریت کارینا در این شرکت ببره. چرا که ممکنه به خاطر سوء ظنی که هم اکنون هم پیدا شده، مداخله کرده و تمام کارها رو بهم بزنه.
حالا قیافه ی رئیس کمی در هم رفت. نگاهی به تیپ و قواره ی عمو جان انداخته، و در حالیکه ته لبخند زورکی به لب داشت، گفت:
ـ ام... راستش ما اصلا کاری به مسائل خصوصی مردم نداریم. برای ما سرمایه گذاری مهم است که خب اینکار به صورت قانونی انجام می شه...

در این زمان من و عمو جان کمی خودمان را در گیر یک بحث ساختگی کردیم که مصطفی با لحنی ناراحت به سوئدی گفت:
ـ امکان نداره ... به اون مربوط نیست.
ـ البته که مربوط نیست. ولی عموجان، سیاست ایجاب می کنه که شما نرمش بیشتری داشته باشین. وگر نه ممکنه «افسانه خانم» سنگ اندازی کنه ...
حالا دیگر بحث ما نصف ایرانی و نصف نروژی بود و جناب رئیس فقط متوجه شده بود که گویا دارد با آمدن اسم های تازه ای به میدان موانعی در راه این سرمایه گذاری هنگفت، ایجاد می شود.
به آرامی در حالیکه نگرانی توی لحن سوالش موج می زد، رو به من کرد و گفت: مشکلی پیش اومده مگه؟
من با خونسردی تمام گفتم: البته مشکلی که نه. ولی عمو جان کمی اغراق می کنه ... چون راستش رو بخواهین این نیم میلیون سرمایه، باید از یک حساب بانکی درایران تامین بشه که این حساب به نام خانم «افسانه» است.
عمو در این میان وارد بحث ما شد و به زبان سوئدی سعی کرد رئیس را قانع کند که:
ـ شما اصلا نگران نباشید. این در واقع یک مسئله ی خانوادگی است و من و افسانه همیشه از این بحث ها داشتیم و داریم. این خانم هرگز حاضر نیست که دست به ریسک بزند. از همون جوونی مانع پیشرفت های من در بسیاری از کارها بوده ...
رئیس Espen که کم کم داشت گیج می شد، وسط حرف عمو جان پرید و پرسید:
ـ ببخشید این خانم «افسانه» چی گفتین، کیه؟
عمو نگاه متعجبانه ای به من کرده و در حالی که لحن طلبکاری به خود گرفته بود، از من خواست که توضیح دهم. من هم سریع وارد میدان شده دنباله ی سخن را چنین شروع کردم که:
ـ راستش افسانه، زن اول عمو جان است که در ایران زندگی می کنه.
رئیس که قهوه ی داغ توی گلویش در حال پایین رفتن بود، با سرفه ی شدیدی آنها را بالا آورد. من کیلنکس را به سرعت از روی میز برداشته و بطرف رئیس نگه داشتم. او گرفت و تشکر کرد.
ـ ولی نگران نباشین. اون اصلا کاری به سرمایه گذاری های عمو در خارج نداره. فقط تنها مطلبی که شرکت شما نباید لو بده اینه که زن اول عمو هیچ چیزی راجع به زن دوم عمو در سوئد، و یا راجع به «کارینا» معشوقه ی عموجان در نروژ نمی دونن... بنابر این می فهمین دیگه ....
رئیس در حالیکه از تعجب خشکش زده بود، دهانش را پاک کرده و پرسید:
ـ ببخشید من نفهمیدم، البته مسائل خصوصی شما به من مربوط نیست، ولی شرکت ما چی کار باید نکنه؟
عمو دنباله ی حرف مرا گرفت:
ـ البته آقای رئیس لطفا فکر منفی نکنین. افسانه خانم زن اول بنده اصلا خارج رو دوست نداره. و اصلا حاضر نبوده با من بیاد خارج. و من هم ... خب مثل شما جوون بودم و دنبال ترقی! خب ایران که جای ترقی نبود. اما هر چه اصرار کردم این خانم حاضر نشد که با من خارج بیاد...
حالا عمو جان مکثی کرده و حرفش را با لحن غمگین تری ادامه داد:
ـ البته اگر زن اولِ اول من ـ حاجر ـ زنده بود، اصلا این مسائل دیگر پیش نمی آمد.
حالا من کیلنکس را به طرف الشیخ المصطفی که کم کم داشت اشک دور چشمانش جمع می شد، گرفتم.
تشکر کرد و با صدای بغض کرده ادامه داد:
ـ ما عین لیلی و مجنون... و نگاهی به من کرد.
ـ منظورش رومیو و ژولیت آقای رئیس ...
ـ بله ما عین رومیو و ژولیت بودیم....
ـ کی؟ شما و او «افسانه نه ...»؟

ـ نه من و حاجر او زن اولِ اول ... و بغض صدای عمو جان را برید و اشک های ساختگی ش را با کیلنکس در زیر عینک دودی ی مسخره اش پاک کرد.
رئیس فقط برای آنکه چیزی گفته باشد، گفت:
ـ می فهمم... ولی ... این مسائل شخصی ...
حالا دیگر رئیس فرسخ ها از موضوع اصلی که عقد قرار داد با ما بود، دور افتاده و فقط برای اینکه تکلیفش را با سرمایه گذاری نیم میلیونی معلوم کند، هر از گاهی حرفهای عمو جان را که مشتی خاطرات بی سر و ته بود، با سر تایید می کرد.
عمو جان بعد از اتمام سخنرانی پر شور و تعریف کردن از ایام جوانی و اینکه چقدر خوش تیپ بوده و چند تا دوست دختر داشته، فنجان خالی اش را به طرف رئیس گرفته با احترام پرسید:
ـ می تونم یه قهوه ی دیگه بگیرم؟
ـ البته.... رئیس جواب داد و در حالیکه که هنوز اثرات شوک توی صورتش موج می زد. دنبال جمله ای بود که بگوید:
ـ خب من نفهمیدم بهتره که برگردیم به اصل موضوع. شما بالاخره می خواین سرمایه گذاری بکنین یا نه؟
ـ البته من که نه آقای رئیس ... عموجان اونکل الشیخ المصطفی قراره.
و مصطفی با لبخند جانانه ای که انگار از هزار تا فحش خواهر و مادر برای رئیس بدتر باشد، دندانهای روکش طلایش را انگار که به طرف قلب او نشانه گرفته باشد، نشان داده، پیش دستی خالی کیکش را به طرف رئیس دراز کرد تا رئیس یک برش کیک دیگر را در درون آن بگذارد. بعد در حالیکه به آرامی حرف می زد، گفت:
ـ مثل اینکه آقای رئیس زیاد با فرهنگ ماها آشنایی ندارن...
این را عموجان به زبان سوئدی گفت. رئیس که نمی خواست از غافله عقب مانده باشد گفت:
ـ البته چرا... تا حدودی شنیدیم....
ـ ها ها ... پس می دونین بعضی چیزها برای ما خیلی مهمه ... بعد به من اشاره کرد:
ـ مثلا هدیه دادن.... پسر هدیه آقای رئیس را بهشون بده.
و من از داخل ساک مان یک «قلیان» کوچک که بیشتر شبیه اسباب بازی بود، در آورده خدمت آقای رئیس دادم.
ـ اینرا از دوبی خریده ام آقای رئیس!
رئیس که باتعجب حرکات ما را نظاره می کرد، از پذیرش آن امتناع کرد.
ـ ما اجازه نداریم از مشتری هامون هدیه قبول کنیم.
ـ نه نه، شما باید این را از ما قبول کنید. این در بین ما رسمه که هدایایی بدیم. قابل شما را نداره ...
رئیس بین رودربایستی و تعارف سکوت را ترجیح داد.
من دنباله حرف قبلی خود را گرفتم:
ـ خب آقای رئیس بد نیست بدونید که در ممالک ما مرسومه که تا 4 تا زن قانونی داشته باشن....
عموجان سریع توی حرف من پرید:
ـ بعضی ها تا ده تا هم دارن...
رئیس که اکنون شکم برآمده ی خود را با شکم بر آمده ی عموجان که سنش به 65 می زد، مقایسه می کرد، سعی کرد با شبهه و شوخی ی ظریفی قضیه را سر هم آورد، گفت:
ـ تازه بنظر می یاد که عمو جان شما یکی هم طلبکار باشن.... ها؟
و عمو جان که با خونسردی کیک و قهوه را پایین می داد، با خنده های موذیانه ای پاسخ داد که:
ـ البته زن چهارم من «شری جون» آنقدر نجیب هست که کاری به کار بنده نداره ...
رئیس قیافه اش دگرگون شد. رو به من کرده پرسید:
ـ نه ... نمی خواین بگین که عمو، زن چهارم ...؟
عمو خنده ی غروری بر لب داشت.
گفتم: خب البته ...
رئیس یقه ی پیراهنش را شل کرد و چیزی نگفت.
عمو با حرارت خاصی ادامه داد که :
ـ البته شما باید بدونین که ما ... اون چیه شما می گین؟ آها... تساوی حقوق زن و مرد رو کاملا رعایت می کنیم.
من هم عمو جان را تایید کردم: likestilling .
و عمو باز با حرارت ادامه داد: ـ مثلا زن چهارم من که تو امریکا زندگی می کنه همون حقوقی رو می گیره که کارینا تو نروژ می گیره ...
رئیس در حالیکه حرفی برای گفتن پیدا نمی کرد، دستانش را جلوی دهانش گرفته و سکوت پیشه کرده بود....

***
... صدای خنده ی من و «الشیخ المصطفی» بعد از اینکه خود را در خیابان یافتیم، همه جا را گرفته بود. رئیس هدیه ی ما را قبول نکرده آن را به ما پس داد. ولی ما قرار گذاشتیم که به محث حل کردن قضیه سرمایه ی عمو که قرار بود از امریکا با رضایت زن چهارم تامین بشود، در اولین فرصت با او تماس بگیریم.
***
در یکی از عصر های پاییز بود. حدود 60 ـ 70 نفر مهمان با لباس های شیک و برازنده در یکی از لوکال های (سالن های) کرایه ای محل جمع شده، و مشغول جشن گرفتن پنجاه سالگی اسپن بودند. اسپن که غرق در شادی و غرور روی صندلی مخصوص، کنار زن و دوستان خود نشسته، سر از پا نمی شناخت. بطری های شراب روی میزها آدم را وسوسه می کرد. هر کس که خاطره های شیرین با اسپن را به یاد می آورد، با قاشق روی شراب خوری زده و بعد از دعوت همه به سکوت شروع به صحبت می کرد. و این او بود که با سخنرانی هر یک از حضار به وجد آمده، جام خود را بالا گرفته، «skål» ـ به سلامتی ـ آنها را پاسخ می گفت. سپس همه با هم سرودهای مختلف را به افتخار او می خواندند..... آه چه روزی... بی شک آن روز اسپن بود.
ولی آنطرفتر «هایدی» بعد از آنکه قاشق را روی شراب خوری ها نواخته و همه را به سکوت دعوت کرد، پروژکتور روشن شده، نور روشنی را روی پرده سفید روبروی سالن تاباند. همه ساکت شدند تا ببینند که هایدی چه چیزی برای نمایش دارد.
هایدی ضمن تعریف و تمجید از اسپن، از دو نفر دیگر هم دعوت کرد تا وارد سالن شده و درکنار او قرار گیرند. جمعیت به طرف در ورودی سالن خیره شد. دو نفر تازه وارد که هیچ شباهتی با حاضرین نداشته، و بنظر هم نمی آمد که آشنایی ی قبلی با اسپن داشته باشند، آرام آرام از کنار میز همه گذشتند. اسپن که تا این ساعت بسیار شنگول بنظر می آمد، با دیدن این دو یکه ای خورد. در آن شرایط سرمستی، خوب به خاطر نیاورد که این کله سیاه ها را کجا دیده است، ولی مطمئن بود که این قیافه ها را می شناسد. این دو نفر هدیه ای را که حمل می کردند روی میز هایدی گذاشتند. هایدی آنرا باز کرد. یک قلیان بود. همان «پیپ آبی»...
حالا اسپن کاملا به خاطر می آورد که به چه تله ای افتاد بود. فیلم پخش شد.

ـ نه .... نه .... امکان نداره هایدی ... اصلا فکرشو نمی کردم...
صدای اسپن همراه با خنده های مهمانها توی سالن پیچید....




نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!