من و دوربین مخفی ـ قسمت اول

گوشی خانه زنگ زد. ورداشتم. خانم هایدیHeidi بود. رئیس سابقم. بعد از سلام گرم و احوال پرسی، گفت: یادت هست که قرار بود یه کاری برام انجام بدی؟
گفتم: البته ...
گفت: الان موقع شه...
کمی مکث کردم.
گفتم: فکر نمی کنی یارو بفهمه؟
گفت: تو از عهده ش بر می میای. کاری کن که نفهمه...
تو رودربایستی افتادم. ولی از طرفی بهش قول داده بودم. هایدی یکی از رئیس های بدردبخور بود. مدتها قبل که هیچ جا نتوانسته بودم کاری پیدا کنم، این او بود که مرا توی کودکستانی که تحت مسئولیتش قرار داشت، استخدامم کرده بود. حالا او درسش را تکمیل کرده و قرار بود در یک شرکتی که از قضا یک «شرکت سرمایه گذاری» بود، شروع به کار کند. و احتیاج به کمک من داشت. شاید تعجب کنید. ولی درست است ... او قرار بود رئیس جدیدش را که 50 ساله می شد، سوپرایز کند. خب می دانید که اینجا مردم به تولد های صفر دار یعنی 30 ساله، 40 ،50 و 60 ساله و اینها خیلی اهمیت می دهند. و 50 سالگی مهمترین آن است. و من هم به او قول داده بودم که تو این «سوپرایز» کمکش کنم.
ـ شک نمی کنه هایدی؟
ـ اتفاقا به مخیله شم خطور نمی کنه که شما دارین دسش می ندازین.
خنده ام گرفت.
گفتم: برنامه شو می چینم بعد بهت خبر میدم.

آن روزها «مصطفی» شوهر خواهرم هم برای دید و باز دید پیشم بود. از او در مورد یک «برنامه ی سری» پرسیدم. شاخک های او تکان خورد. او اصلا برای اینجور کارها سرقفلی می داد.
گفتم: می خوایم یکی رو دس بندازیم.
ابروهایش را بالا انداخت و با شوخی گفت: تو که می دونی اصلا شغل آبا و اجدادی ی من همینه.... گفتم: پس خودت رو آماده کن برای بازی تو یه فیلم «دوربین مخفی»! خندید و قبول کرد.
راستش تا حالا اینکار را نکرده بودم. در واقع برایم یک حیطه ی کاملا جدید و تجربه نشده بود. با همه طی یکی دو روز کار، سناریویی دست و پا کردم و به هایدی خبرش را دادم. در ضمن بهش گفتم که ما دو نفریم. من به اتفاق «عمو جان، الشیخ المصطفی!»
خندید. وگفت که به من خبر می دهد.

***
هماهنگی های لازم انجام شد. روز موعد رسید. من با «onkel الشیخ المصطفی» که قرار بود نقش «عموجان پولدار» مرا بازی کند، عازم آدرس این «شرکت سرمایه گذاری» در شهر آسکر Asker شدیم. هر دو مان لباس های تر و تمیز پوشیده بودیم. و «عمو جان» با یک عینک آفتابی که تو ذوق می زد، یک شال عربی که روی شانه هایش انداخته، یک تسبیح دانه درشت هم به دستش گرفته بود، تیپ خاصی بهم زده بود.

زنگ در را زدیم. و رئیس آقای اسپن Espen که انتظار ما را می کشید، با روی باز ما را به دفترش هدایت کرد.
نشستیم. هایدی با کمک چند تا از همکاران زیر دست این رئیس جدید مقدمات کار را فراهم آورده بود. دو دوربین مخفی توی دفتر او کار گذاشته شده بود. و به ما آدرس داده بودند که کجا و چطور در کادر دوربین قرار بگیریم که چهره ی «آقای رئیس» در فیلم باشد. علاوه بر این، من دیکتافونی نیز همراه داشتم که کاملا صدا را مجزا و به طور واضح تر ضبط می کرد.
رئیس Espen با احترام پرسید:
ـ چیکار می تونم براتون بکنم؟
من نگاهی مودبانه به عمو جان انداخته و با خونسردی گفتم:
ـ من مختار هستم، و ایشون «اونکل ـ یعنی عمو ـ الشیخ المصطفی» هستن. مصطفی در حالیکه دانه درشت تسبیح را لای انگشتانش بازی می داد، سری تکان داد و به رئیس عرض ادب کرد.
ادامه دادم:
ـ راستش من اینجا به خاطر اینکه مترجم عموجان باشم، آمدم. هم اینکه تنها معتمد عمو جان تو خانواده من هستم. بنابر این بعد از مشاورت با یکی از کارمندان جدید شما، من و عموجان به این نتیجه رسیدیم که شاید شرکت شما بتونه در این راه کمک مون کنه ... یعنی کمک عمو جان کنه...
رئیس کنجکاو یش گل کرد: می تونم بپرسم در چه رابطه ای می تونیم کمک کنیم؟
من نگاهی به دور و بر انداختم و با صدای آهسته تری گفتم:
ـ راستش قبل از اینکه وارد اصل موضوع بشیم، باید اطمینان حاصل کنیم که می شه به شما اعتماد کرد. رئیس با اطمینان به ما نگاه کرده، بسرعت گفت:
ـ خب، البته ما محرم هستیم...
ـ یعنی تمام اونچیزی که گفته می شه از این اتاق بیرون نمی ره... در حالیکه این را می گفتم، نگاهی هم به عمو جان انداختم که با سر گفته های مرا تایید می کرد.
حالا رئیس بیشتر راغب شده بود.
ـ همونطور که گفتم ما اسرار مشتری هامون رو اصلا فاش نمی کنیم.
رو به عمو جان کرده و رضایت عموجان را جلب کردم. سپس سینه هایم را صاف کرده رو به رئیس گفتم:
ـ والله عمو جان تو کار تجارت شرکت های نفتی است. یعنی بود. الان تقریبا بازنشسته شده و توی سوئد زندگی می کنه. ولی برای دست گرمی قراره که یه سرمایه گذاری کوچولو توی نروژ دست و پا کنه.
آقای رئیس بار دیگر ما را برانداز کرد. و حالا دیگر می توانست قیافه ی «Onkel عمو الشیخ المصطفی» را با بسیاری از شیخ های عرب که روی دریایی از پول سیاه غوطه ور می خورند مقایسه کند. با اشتیاق پرسید:
ـ سرمایه گذاری؟ روی چی؟
ـ خب ما به خاطر همین اینجا مراجعت کردیم. که شما در این زمینه به ما مشورت بدین. البته عمو جان مشاور مخصوص داره، ولی همونطور که گفتم قرار نیست که کسی از این سرمایه گذاری مطلع باشه. به خاطر همین با شما داریم صبحت می کنیم.
رئیس کمی خودش را جابجا کرد: Onkel ... چی چی فرمودید؟
ـ بگید المصطفی کافیه ...
ـ بله المصطفی ...
و مصطفی با نگاه استفهام آمیزی شکم بر آمده ی خود و آقای رئیس را مقایسه کرد.
ـ چه مبلغی می خوان سرمایه گذاری کنن؟
من نگاهی به عموجان کردم. عمو جان با لبخند مرموزانه ای به سوئدی گفت: پانصد هزار دلار.
رئیس کمی دستپاچه شد.
ـ منظورتون پنجاه هزار دلاره؟
عمو کمی ترش کرد. رو به من کرده با جدیت گفت: بهش بگو: پنجاه هزار دلار اگه بود که اینجا نمی اومدیم.
آقای رئیس اندکی به فکر فرو رفت. نمی دانم داشت به سهم 30 درصد شرکتش فکر می کرد یا که از الان داشت برای سرمایه ی عموجان برنامه ریزی میکرد. با همه چند لحظه ای از این سکوت نگذشته بود که از جایش بلند شده و با نزاکت خاصی گفت: اجازه بدین براتون یه قهوه بیارم. ... با شیر می خورین یا بدون شیر. و قبل از اینکه منتظر جواب ما باشد با عجله دفتر را ترک کرد.

ادامه دارد ....




نظرات

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!