مهمون ناخونده ...

امروز صبح پسر خوبی شدم. یعنی اراده کردم که پسر خوبی باشم. از خواب که بیدار شدم طبق عادت سراغ بی بی سی و رادیو فردا نرفتم. از همه مهمتر فیس بوک م رو چک نکردم. آره ... امروز بایست با روزای دیگه م فرق می کرد. صورتی شستم و ریشی زدم. و بعد از مدتها با اینکه هوای بیرون اخم کرده بود و برف همچنان می بارید، اهمیتی بهش ندادم. موزیک شادی گذاشتم و ورزش کردم. خیلی حال داد... همین موقع بود که صدای زنگ درو شنیدم. عجیب بود! من منتظر کسی نبودم. یعنی کی می تونست باشه؟
درو که باز کردم خودش بود. این وقت صبح!؟ سابقه نداشت.
سلام کردم. جواب سلامم رو داد. گفتم:
ـ تو کجا، اینجا کجا؟ کم پیدا شدی؟
ـ من کم پیدا شدم؟
گفتم: تو این هوای برفی اصلا انتظار تو رو نداشتم.
گفت: تو که می دونی من که با برف و بارون کاری ندارم.
مثل همیشه روی موهاش گل زده بود. و مثل همیشه بوی گل می داد. نمی دونم تو این هوای لعنتی گلهای رنگارنگ رو از کجا پیدا می کرد؟ نمی دونستم که باید دعوتش می کردم تو یا نه!
گفتم: فکر کردم فراموشم کردی؟ فکر کردم دیگه سراغی ازم نمی گیری؟
آهی کشید و با لبخندی ته لب هاش گفت:
ـ من که هیچوقت فراموشت نمی کنم. این تویی که احوالی از من نمی گرفتی.
نمی خواستم اول صبحی بحث رو شروع کنم. اونم دم در.
گفتم: خب الان چی؟
گفت: خواستی منم اومدم. هر موقع بخوای کنارتم ...
باورم نمی شد. مدتها بود که خبری ازش نداشتم. مدتها بود که هواشو کرده بودم.
ـ مشغولی آها؟ پرسید.
عجیبه! همین صبحی بود که بهش فکر کردم. همین صبحی تصمیم گرفتم که آب و جاروبی به خونه بکشم. شیشه ها رو بشورم. جای مبل ها رو عوض کنم. و کم کم ...
بدون اینکه جوابی بگیره گفت: خوبه که هنوز دل و دماغ اینکارا رو داری. بخاطر همین گفتم سری بهت بزنم، که فکر نکنی تنهایی.
گفتم: خوش اومدی، صفا آوردی ...!
گفت: سبزه و هفت سین یادت نره ...
ـ تو فکرشم. بیا تو حالا.
ـ نه باید برم.
ـ به این زودی؟
ـ آره خب، مزاحمت نمی شم، هنوز کار زیاد داری که باید انجام بدی. اونوقت خواهی دید که من کنارتم.
دلم هوپی ریخت بیرون. خداحافظی کرد و رفت.
«بهار» خانم بود. همین بهار خودمون...
اومده بود که خبر عید رو به من بده . اومده بود که مطمئن بشه بهاری یم.

نظرات

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!