داشتم فکر می کردم... به اینکه ... بوی بهار در غربت انگار دیرتر به مشام می رسد. این تاخیر را می شود لمس کرد. اینجا، طرف های ما هنوز زمین در چنگال سرماست. به عبارتی هنوز زمین بیدار نشده است. هنوز بهار مهیا نیست و درختان هنوز آغوش خود را برای جوانه زدن باز نکرده اند. هنوز هیچ پرنده ای را روی شاخسارها نمی بینیم که نغمه ی مهر و دوستی را چهچه زند.
داشتم فکر می کردم ... به اینکه ... حوادث تلخ اطراف ما هم آمدن بهار را گواهی نمی دهد. سونامی و زلزله در ژاپن و قربانی گرفتن هزاران انسان، بحران نشت مواد رادیو اکتیوی که می تواند برای کل جامعه ی بشریت خطر آفرین باشد؛ سرکوب مردم و کشتار آنها توسط دیکتاتورهای رنگارنگ در منطقه از جمله کشور خودمان ایران؛ تهدید دیکتاتور و قصاب لیبی، بوسیله ی قدرتهای بزرگ جهانی، هیچکدام نشانه هایی از بهار در خود ندارد. اینها همه اش زمستان محث است.
اما فقط این نیست. داشتم فکر می کردم ... به اینکه... اصلا حال و هوای عید مهیا نیست. اینجا که ما تعطیلات عیدی نداریم. از آن گذشته خستگی کار روزانه، گرفتاری، درس و خلاصله هزار و یک مشکل، دیگر حوصله ای باقی نمی گذارد. بدتر از همه تنهایی. ای بابا! عید هم خب باید حداقل چهار نفر دور هم باشند... حتی دعوتی را که از یکی از رستوران های ایرانی برای اجرای موزیک در شب عید گرفته بودم را رد کردم.
اما بعد از همه ی اینها به این فکر کردم که مهمتر از همه ی آنهایی را که در بالا شمردم، آنچه که بیشتر آمدن بهار را به تاخیر می اندازد، خودمم، خود تویی! انچه که بهار را بی مزه می کند عدم آمادگی ی خود توست. بی حوصله گی ی تو. «ای بابا!» گفتن های تو. تویی که اندازه ات را گم کرده ای. تویی که هنوز گرفتار سونامی ی انزواطلبی درونت هستی. و داری به روزهای رفته می اندیشی. آیا واقعا آمادگی ی بهار را داری؟ آیا بهاری هستی؟ مگر غیر از این است که زندگی در اینجا یعنی مبارزه. مگر می شود بدون مبارزه به نتیجه رسید؟ من بارها ایرانی ها را، بارها خودمان را به خاطر عدم پیگیری در خواسته هایمان تنقید کرده ام. و الان چطور می توانم با یک «حوصله ندارم» گفتن، قضیه را ختم شده اعلام کنم؟
... در همین فکر مشغول بودم که بلند شدم. به همین سادگی! اتومبیلم را برداشتم و به اسلو رفتم تا از بازار آنجا بساط هفت سین را تهیه کنم. شیرینی های زبان، کشمشی و خامه ای ی تازه و پسته و آجیل خریدم. دسته گل هم همینطور ... همه ی اینها بوی تازگی می داد. گفتم بگذار عطر خانه را عوض کنم. عطر خودم را. گفتم بگذار نبض روزگار بزند. گفتم حالا که بهار نیامده بگذار من خود به دنبال او بروم.
حالا دارم سفره ی هفت سین را می چینم. دارم تخم مرغ ها را رنگ می کنم. اتفاقا اینکار را دارم به یاد همانهایی می کنم که از آنها دور هستم. و امسال این سفره را به نیت سلامتی برادرم می چینم. از تو می پرسم داداش! سفره ی هفت سینت را آماده کرده ای؟ بلند شو خیلی کار داری!
مرضیه گفت
پاسخحذفخیلی عجیبه که من هم امروز درست همین کاررو کردم. به عشق عزیزانی که از بودن با انها زندم و به یاد عزیزانی که در کنارم نیستند ولی شبانه روز با من هستند سفره هفت سینم رو گذاشتنم. الان آمدم نشستم دیدم که تو هم این مقاله رو نوشتی. د...
سینا گفت
پاسخحذفMerc Agha Mokhtar...khili ghashang bood neveshtatoon emrooz.