سالها پیش موقعی که در نروژ تازه وارد بودیم سرمای شدیدی را تجربه کردم. سرمایی که درعمرم ندیده بودم. سوالی که مرا مشغول می کرد این بود: آیا واقعا با وجود چنین سرمایی، بهاری نیز خواهد آمد؟ آن موقع شعری را به نروژی سرودم که در یکی از روزنامه های کشور هم چاپ شد. بخشی از آن شعر چنین بود:
هرگز به فکرم خطور نمی کرد که برفهایی با این عظمت
و قندیل های یخی ی به این قطوری را خیال آب شدن باشد
...
اما وقتی بهار
آهسته در گوشم آوازی را زمزمه کرد
دیدم که چطور این ناممکن، ممکن شد...
امروز دیگر به آن سرما باور ندارم. بهارانم آرزوست. ولی گاهی باورهای ما نیست که بر ما نورافشانی می کند. امروز سرمایی به وسعت همان یخ های عظیم وجود و روح ما را گرفته است. و کبوتر سرزنده ی ما را غمگین و پر درد ساخته است. خبر رسید که او را به بیمارستان منتقل کرده اند. و من و ما بی تاب و بی قرار به نامعلوم نظاره می کنیم...به پنجره و بیرون از پنجره ... راستی آن بیرون، آسفالت خاکستری سر از برفها در آورده است. یعنی برفها دارند آب می شوند. درست همین هفته ی پیش روز چهارشنبه سوری بود که وقتی خواستیم آتشی برپا کنیم جای «بی برفی» پیدا نشد. اما امروز ... همان باورهای سالها پیش دارد اتفاق می افتد. برفها دارند آب می شوند.
دارم آرزو می کنم که ای کاش همه دردهای ما هم مثل همین برفهایی که چنین سخت و محکم به فصل های زندگی ما چسبیده و ما را نسبت به گرما و بهاران ناباور می سازند آب شوند. دارم آرزو می کنم که زمزمه های بهاری درد های کبوتر ما را آب کند. کبوتری که همه ی ما می خواهیم که در کنار ما به پرواز خود ادامه دهد.
امروز می خواهم سفره ی هفت سین را دوباره تزئین کنم و به سبزه ها آب دهم. می خواهم تخم مرغ های دیگری را برای او رنگ کنم. و می خواهم آوازی را به یاد کبوترمان زمزمه کنم. فقط به این امید که تسکینی برای دردهایش باشد....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کلیک کنید و بیشتر راجع به کبوترمان بخوانید:
بالهای کبوتری که احتیاج به ترمیم دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر