و روز جهانی زن ...

6ـ 7 سالم که بود یکی از کارهای خونه همراهی کردن مادر تا لب رودخونه بود. تا لب رودخونه همش یه دویست ـ سیصد متری راه بود. هوا که بهاری بود با کمال میل همراه مادر می رفتم. مادر مشغول شستن لباس تو آب رودخونه می شد و منم با قورباغه ها و سنجاقک ها بازی می کردم. اما زمستون ها همش بین من و برادر کوچیکم بحث و جدل در می گرفت که کی با مادر بره! اونوقت در حالیکه حسابی حوصله م سر می رفت کناری کز کرده مادر رو نظاره می کردم. بعضا که بارون یا بارون ـ تگرک می بارید مجبور بودم برای مادر که خم شده بود توی آب چتر بگیرم. تعجب می کردم که چطور مادر تو اون هوای سرد لباس ها رو توی آب یخ زده ی رودخونه فرو می برد و چنگ می زد. پاهام تو «بوت» های پلاستیکی یخ زده طاقتم رو تاب می کرد. مدام از مادر که دستهاش از سرما قرمز قرمز شده بود می پرسیدم:

ـ پس کی می ریم خونه ماما؟

...

گذشت سالها، وقوع انقلاب و وضعیت جدید سیاسی، نگاه ما رو هم نسبت به دنیا تغییر داد. اما دیری نپایید که باید وابستگی هامونو نسبت به هر چی «نگاه» جدیدی ست می گسستیم. بین سالهای 61 به بعد امکان هر گونه فعالیت های سیاسی علنی قدغن بود. تنها فعالیت هایی که باعث می شد احساس کنی هنوز زنده هستی، بزرگداشت و گرامی داشت بعضی از این روزهای تاریخی و بین المللی بود. روزهایی مثل روز کارگر، ... و یکی از این روزها هم هشتم مارس بود: روز زن!

17 سالم بود. گل های رُز خریده بودم. وقتی اومدم، مادر تو حیاط خونه، مثل قدیمها روی طشت خم شده بود و لباس ها رو می شست. با وجودیکه «ماشین لباسشویی کن وود» مادر توی آشپزخونه ش خاک می خورد، مادر تمایلی به استفاده از اون نداشت. می گفت که به دستاش بیشتر از «ماشین» اعتماد داره.

خم شدم بوسیدمش و رُزها رو به اون دادم.

ـ این چیه پسرم؟ از من پرسید.

ـ امروز روز تو ی مادر!

مادر بخوبی می دونست که روز مادر چه روزیه. اون روز 25 آذر رو به عنوان روز مادر می شناخت. به خاطر همین با تعجب گلها رو برانداز کرد.

ـ روز مادر؟!

ـ روز مادر نه، روز زن، مادر!

مادر تا اون روز نشنیده بود که روزی به نام «روز زن» داریم. به خاطر همین خوشحال شد و گل ها رو از من گرفت. از آن روز به بعد کم و بیش ما این روز رو گرامی می داشتیم.

امروز مادر پیشم نیست. ولی عطر مادرانه ی او همه جا پیچیده ست.

روز زن بر همه ی زنان مبارک...

به امید پایان دادن به همه ستمهای جنسی و نابرابری های اجتماعی.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!