امسال عید
برخلاف سال گذشته، خوب از راه رسید. با عطر و طراوت و شادی. گرچه جای عزیزترین
هایم کنارم خالی بودند (و هرگز هم پر نخواهند شد)، اما دور و برم را دوستانی گرفته
بودند که بوی بهار و زندگی می دادند. من بعد از مدتها عطر موسیقی و جنب و جوش را در گوشه گوشه
ی خانه ی وجودم حس می کردم. و جایی که موسیقی بلند است، عشق آواز می خواند. از این رو با آواز به استقبال بهار شتافتم.
انگار خانواده ی جدیدی پیدا کرده ام. به عید دیدنی هم رفتیم. 10 ـ 20 نفری می شدیم. چقدر مزه می داد. از کامپیوتر و فیس بوک خبری نبود و آدمهای غیر دیجیتالی و حقیقی را دور و برم می دیدم. با هم بازی می کردیم. عین بچه ها، بازی های واقعی ... بازی «هوپ»، بازی در گوشی «یک کلاغ چهل کلاغ»، خنده و جک و حرف و حدیث.... شیرینی و کیک های خوشمزه هم بود، آب هویچ با بستنی، شیرینی های خوب ایرانی و خلاصه بوی عید در فضا پخش بود....
حالا دارم به «بهاری بودن» فکر می کنم. اینکه چطور باید بهاری بود؟ چطور باید یاد گرفت که آغاز فصل نوست. و زندگی جریان دارد و می تواند از هر گوشه ای نغمه ای بخواند. و آدم باید گوشهایش را باز کند تا این نغمه ها را بشنود. بهاری بودن، یعنی که قادر باشی کینه ها را آب کنی تا زخم هایی که بر تو رفته است را التیام ببخشی. با انسانها مهربان باشی و به جای عداوت، از آنها طلب دوستی و محبت کنی.
چقدر بهار خوب است، و بهاری بودن .... آیا واقعا می توان بهاری بود؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر