الان که از پنجره به بیرون نگاه می کنم، جز سفیدی و تمیزی چیزی را نمی بینم. هوا از آن هواهای برفی یه ملسِی است. نم نم برف از دیروز و دیشب باریدن گرفته و زشتی و سرمایش را زیر خود پنهان کرده است. تو محل به این جور برف می گفتیم «خاکه برف!» هر وقت می آمد حسابی می نشست. راستش صبح که برای رفتن به کار بیدار شدم، حوصله ام نگرفت. دیدم از آن روزهایی ست که حوصله ی هیچ چیز را ندارم جز توی رختخواب ماندن. زنگ زدم و گفتم که حالم خوب نیست. آخر، دیروز تمام روزم با امتحان ریاضی گذشته بود. شاید خواستم امروز به خودم جایزه ای داده باشم.
توی رختخواب در حالی که چشَمم به پنجره و نمای برفی زیبای داخل پنجره دوخته بود خبرها را هم توی اینترنت از نظر گذراندم:
· «قاتل میدان کاج اعدام شد.» به به چه خبری؟ همان جوانی که با چاقو جوان دیگری را زخمی کرده و به هیچکس اجازه نمی داد تا به قربانی کمک کنند. و قربانی بیچاره روی زمین دراز کشیده بود و ملتمسانه از مردم که بر و بر داشتند تماشایش می کردند طلب کمک می کرد. حتی پلیس هم ایستاده بود و تماشاگر صحنه بود. جنایت هولناکی بود. با خود فکر کردم که جامعه ی ما به کجا رسیده است! من نخواستم و قادر نشدم تمام صحنه های دلخراش این ویدئو را در یوتوب ببینم، ولی صدای خنده های کسانی که این فیلم را بوسیله ی موبایل گرفته بودند، می آمد. تهوع آور بود. بهتره است خودتان این گزارش را از بی بی سی تماشا کنید:
http://www.bbc.co.uk/persian/iran/2011/01/110105_l03_kaj_execution.shtml
ما خبر دیگری هم که توی سایت ها پر رنگ بود، خبر خودکشی علیرضا پهلوی است. نزدیک بود شاخ در
آورم. شاهزاده «علیرضا پهلوی!؟» پسر شاه؟! باور کردنی نیست. البته ما این عضو خاندان پهلوی را نمی شناسم. این سالها خیلی کم راجع به او نوشته یا گفته شده است. او معمولا کم پیدا بود. حتی عکس و ویدئو هم از او کم پیدا می شود. صبح توی فیس بوک از قول خواهرم خواندم که: «این چه روزگاری است؟ یکی تلاش می کنه که زنده بمونه، و یکی به همین راحتی حق زندگی کردن رو از خودش می گیره!»
و دیدم چقدر درست گفته. واقعا دنیا به کجا رسیده است؟ زندگی چیست؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر