جای خالی ما...

«جای خالی ما»، بعد از سالها طی کردن راه های بی ثمر طرح شد. گفتم بگذار خود، خودمان را فراموش نکنیم. گفتم بگذار مثل بخار هوا نشویم. شاید باید یک جایی خیر خودمان را می گرفتیم که ثبت شویم. جایی، نقطه ای، تا روزی ـ گاری امکان بازگشت به آنچه که امروز بوده ایم را بیابیم. تا روزگاری بدون دردسر آنچه را که برما گذشته است را مرور کنیم. گفتم این می تواند جای خالی ما را پر کند. البته که پر نمی کند. چطور باید پرکند؟ کجا را باید پر کند؟ توی همین «جمع فضلایمان» که خود را «نابغه عصر» می نامند و حتی حاضر نیستند سلام های دو کلاس پایین تر از خود شان را علیک بگیرند، چطور می توانی ادعا کنی که جای شما خالی است فضلا؟!

اصلا این خودش ماجرای لاپایی همین جاخالی هاست. این مهیا نبودن ها، خود موضوع این خالی ها را تشکیل می دهد. بخاطر همین طبیعی است که این موضوع با طبع خیلی ها سازگار نخواهد بود. رک و پوست کنده بگویم تلخ است. البته که این تلخی ها قصه اش دراز است. برمی گردد به روزگارانی که انسان قرار بود خودش را در آینه دل پیدا کند. با خود خلوت کند و یا خود را آنطور که هست بنمایاند... به به! خب این کجایش تلخ است؟
مسئله در همین جاست. با خود فکر کردم که در واقع نباید تلخ باشد، اما می دانید که ما ایرانیها خیلی با خودمان تعارف داریم یا به قولی خیلی برای خودمان تعارف تیکه پاره می کنیم. بسیاری از ماها از رودرروئی با تصویر خود نگرانیم و از آن رنج می بریم. این تصویر، تصویر درون ماست. تصویر گذشته مان، آینده مان، و وقتی با دقت نگاه می کنیم تصویری نمی بینیم که درخور ادعاهای رنگارنگ ما باشد. چهره ی خسته و در هم رفته ای توی آینه پیداست که محال است ما باشیم! بی رودربایستی باید گفت که نمی خواهیم که ما باشد. و عجایبش در این است. اصلا این به تلخی بیشتر می زند تا به عجیبی!
تاریخ ما پر است از این تلخی ها و عجایب. اصلا یک عمر با همین تلخی ها سر کردیم و اسمش را گذاشتیم زندگی! بعد هم به آن فخر فروختیم. جالب اینکه بسیاری از ماها یک جورهایی به این امر واقفیم و بعضا تا موقعی که غریبه ای دور و برمان نیست به آن اعتراف هم می کنیم. اما... هضم موضوع به این سادگی ها هم نیست. مطمئنا" برایمان گران تمام می شود! (حالا بیا ودرست کن! چه سرمایه ای داشتیم که حالا برایمان گران هم تمام شود!) پس زیرش می زنیم. لذا به دروغ واصل می شویم. البته که دروغگویی بهتر از مسکنت است! بعد از آن هم خب مجبوریم روی حــــــــرف ( یعنی دروغ) مان بایستیم. تا آبها از آسیاب بیافتد. ولی همیشه همه چیز بر وقف مراد ما نیست. نمی شود که انکار کرد. تلویزیون هست، رادیو هست، روزنامه ها می نویسند که چه گفتی... مجبوریم تدبیر دیگری بیاندیشیم. ناغافل ترفندی به ذهن مان خطور می کند. جفت و جور می کنیم و شرط می گذاریم. مثلا می گوییم که «مصلحت روزگار چنین بود» و به شرط اینکه ما را تقصیر کار ندانند، ندایی می دهیم. اصلا چه شرط و شروطی؟ ما که از اولش کاره ای نبودیم. به ما تحمیل شد. دست اجنبی از آستین این و آن بیرون زد. خدا لعنت کند این اجنبی ها را که نمی گذارند نفس راحتی بکشیم. ... بدین ترتیب تمام جهان تقصیر کار می شود الا خود ما! تازه همینجور پیش برویم طلب کار هم می شویم. «حق شونِِ ... یه عمر نفت ما را چاپیدند، حالا چهار روز خرج ما رو بکشند، چی می شه؟»... و این قصه ادامه دارد...
بنظرم لازم است که بدانیم تا چه اندازه این موضوع آینه تلخ است. گویند آخر «هر حرفی که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند» اما این ها به قول گفتنی «همش حرف» . مشکل که این حرفها بر دل نشیند. اصلا احتیاجی هم نیست که بر دل نشیند. من معتقدم باید توی کله ی مان بنشیند. تو کله ی همه ی ماهایی که هنوز با خاطره های قاب گرفته مسافرت می کنیم. ماهایی که دل در گرو ناکجا آبادهای هزاران ساله داریم. و ول کنِ معامله هم نیستیم. اما این تلخی فقط ماها را نیست که آزار می دهد. ما داریم یک نسل دیگر را هم از آینه دور می کنیم. اما آینه را چه گنه؟
01.01.2008

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!