فانوس بدستان عصر نو!


«نگاهی بر وقایع 21 آذر و نقش پیشه وری»

امروز باید تکلیف مان را با بسیاری از ارزش ها و یا ضد ارزش های تاریخی معین کنیم که بالاخره تعریف ما از یک حرکت ملی چیست؟... هنوز بعد از 60 سال معنی یک حکومت ملی برای آقایان مشخص نیست. آزادی احزاب مفهوم نیست؟ حق تعیین سرنوشت عین تجزیه طلبی است! حرف زدن و نوشتن به زبان مادری خیانت تعبیر می شود!

ـ ما قبل از اینکه بگردیم دنبال خائن، مجبوریم بسیاری از مفاهیم را دوباره باز تعریف کنیم. باید به اتفاق نظر رسید که مثلا « وطن » چیست و «وطن پرست» کیست؟... تا قبل از سال 1989 اگر کسی در آلمان شرقی ندای اتحاد دو آلمان را سر می داد « خائن » نامیده می شد و به جرم « جاسوسی » برای بیگانگان به محاکم کیفری سپرده می شد. در حالیکه کمتر از یک سال بعد، بعد از ریزش دیوارهای برلین اولین گلدسته های اسطوره ی مقاومت را همین خائنین دیروز گرفتند!ـ تعجب و تاسف من از هم کاسه شدن نیروهای تازه نفسی ست با این قضایا که شهادت آنها برای برون رفت از مسائل مبهم تاریخی و ملی مخصوصا با تجاربی که بعد از سفر به سرزمین آرمانی « دایی ژوزف» کسب کرده بودند می توانست مفید واقع شود. منتها این اقایان نیز برای اینکه در فرصت باقی مانده عمر، دین شان را نسبت به تاخیری که در وطن پرستی داشته اند ادا کنند همان روال همیشگی را الگوی خود قرار داده اند. گویا نگاه اینچنینی به تاریخ سنگ محک وطن پرستی شده است!



اشاره:یکی از معضلات ما در برخورد با رویدادهای تاریخی، دانسته های ذهنی خود را به جای وقایع تاریخ قرار دادن و در باره ی آنها قضاوت کردن است. از این روی به دشواری می توان به رعایت عدالت در این قضاوت ها امیدوار بود . یکی از این رویدادهای تاریخی « وقایع آذربایجان» و « نقش پیشه وری » است. به مناسبت نزدیک شدن 21 آذر ـ سالگرد این وقایع ـ لازم دیدم به نقد یکی از این نگاه پیشداورانه بپردازم.
مقاله ی حاضر جوابیه ای بود به یکی از نوشته ها در هفته نامه « نیمروز » چاپ لندن در خرداد امسال که در همان هفته نامه نیز چاپ شد. اکنون با اندکی تغییر در اختیار شما قرار می گیرد.


1ـ ادبیات گفتگوکردن
واقعا" این سوال آزاردهنده که پس ما کی و در کجا و از چه کسی « ادبیات گفتگو کردن » با یکدیگر را فرا خواهیم آموخت، جواب دل پسندی نمی یابد. با وجودیکه سالهاست گفتگو کردن را در داخل و خارج تمرین کرده ایم، اما انگار و افسوس که هنوز در همان قدم اول در جا زده ایم. راستش انسان وقتی می بیند کسانی را که سالهاست دور از مام وطن و در عین استفاده از فضای دمکراسی در غرب نتوانسته اند قدمی پیشتر از آنچه بودند بردارند ناامید می شود. لااقل از آنها انتظار می رفت که الفبای دمکراسی را که بر همین دیالوگ استوار است آموخته باشند. جالب اینکه بسیاری از این شخصیت های فرضی، نقشه ی ساختن ایران در فردای آرام گرفتن طوفان خرابی جمهوری اسلامی را هم دارند. پس می طلبد که الگوی ما و آیندگان هم باشند!
دلایل متعددی برای این پسرفت می توان شمرد. غالبا این اشخاص که از تیپ خاصی هستند عادت دارند با القابی همانند دکتر، استاد سابق دانشگاه، تیمسار و یا گاها" « نام و نشان های ملوکانه » در اجتماعات ظاهر شوند. این پرستیژ به دلیل موقعیت اجتماعی ای که از همان سیستم قبلی از آن برخوردار بوده اند بر جای مانده است. و اگر چه امروزه دست شان به جایی بند نیست و در محدود محافل ادبی و فرهنگی در داخل و خارج نا گفتنی هایشان را می گویند ولی گاها از سر اتفاق پایشان که به جراید کثیر الانتشار باز می شود و با تصور اینکه یدک کشیدن القاب دکتر و غیره این روادید را به آنها می دهد که هر چه دل تنگشان خواست بگویند و بنویسند، شروع می کنند به تراوش دادن آنچه در نهادشان نهفته است. ایشان با تحلیل های آبکی و با دامن زدن به مسائل قومی و اختلافات ملی (در این شرایط حساس )در قالب اطلاعات و خاطراتی که به واسطه ی گذر عمر ـ و نه کسب دانش ـ حاصل شده، به نام « وقایع تاریخی مستند» کینه و عداوت کور خود را بعد از مدتها دوباره آشکار ساخته و نمک روی زخم می پاشند. آنچه که مرا به نگرانی و اندیشه واداشته اینکه اگر چنین اشخاصی در گذشته صاحب مقام و منصبی بوده اند و در امور سیاسی و فرهنگی این مملکت نیز تاثیر داشتند، چه به روزگار مردم و فرهنگ این دیار رفته است!
بسیاری از این افراد، امروز به دلیل کهولت سن و پیری احوال و ستمی را که در تبعید اجباری و دور از وطن یا در وطن بر ایشان گذشته قوه فراگیری شان تحلیل رفته است. آنها دیگر حوصله ی آموزش الزامات کنونی جامعه ی امروزی را ندارند. بعبارتی ایشان دیگر قادر نشده اند بر توشه دانش و بانک اطلاعاتی خود بیشتر از آنچه که در جوانی و احتمالا با امکانات ملوکانه در همین کشورهای غربی با فخر فروشی کسب کرده بودند بافزایند. بالطبع این عدم فراگیری، ارتباط آنها با جامعه و زمانه ی پیش رویشان را مختل کرده و آنها را هر روز منزوی تر می سازد. ناتوانی از درک شرایط جدید که شتابی روز افزون گرفته، فراگیر شدن تکنولوژی و قابل دسترس بودن اطلاعات برای همگان بوسیله اینترنت نقش آنها را در جامعه ی خودی شان نیز کم رنگ کرده است. پروسه ی تسریع گلوبالیزاسیون، اولویت یابی موضوعاتی از قبیل حقوق بشر و دمکراسی، چیزی نیست که آنها را گیج یا خانه نشین نکرده باشد. اما این عاقبت کارشان نیست. آنها ناچار برای ماندن و ادامه دادن تنها یک گزینه را پیش روی خود می بینند و آن سیر در هپروت گذشته است. آنها بدیل ناتوانی ها و ناکامی های امروز خود را با پناه بردن در گذشته پر افتخار به زغم شان می جویند. مدال ها و نشانه های افتخار و عکس ها ی پر زرق و برق از کاخ نشینی هایشان در حالیکه در مبل مان های سلطنتی لم داده اند چنان وجدی به آنها می بخشد که حاضر نیستند برای یک ثانیه هم که شده از آن روزگاران دل کنده و با « امروز نکبت بار» زندگی کنند.
اما این تلاش ها برای جلوگیری از افول ستاره بخت تابناک شان بی ثمر است. آنها بخوبی می دانند که عمر این رؤیاگردی ها کوتاه ست. دیگر این عکس ها و مدال ها هم چیزی عایدشان نمی کند. هیچکس آنها را باور ندارد. از منظر اروپایی ها و امریکایی ها آنها نه یک اشراف زاده و دیپلمات سابق که اسم و رسمی داشته اند بلکه مثل خیل بسیاری از هجوم آورندگان پناهنده یا رانده شده از خانه ی خود هستند. آنها در تنهایی خویش ناله سر می دهند که « سرم را سرسری متراش ای استاد سلمانی ـ که ماهم در دیار خود سری داریم ـ البته داشتیم ـ و سامانی ». از دیگر سو هم بوی تند فخر فروشی این افراد به هم وطنانشان چنان آزاردهنده است که باعث طرد آنها از این جوامع هم شده است: از آنجا مانده از اینجا رانده!
این تحقیر، شخصیت های فرضی ما را پریشان و خشمگین می کند. از طرفی اندیشه ی سپری شدن دو روز عمر، ایشان را سخت دستپاچه ساخته است. آنها به خوبی می دانند در قلمروی عصر جدید که انسانها هر روز حقوق برابر با یکدیگر را مطالبه می کنند بعید است که بازگشت به آن روزهای طلایی تکرار شود. به عبارتی در این بیقوله راه به نور فانوس رو به بادشان هیچ اعتباری نیست. اما آیا این آخر راه است؟ او بسیار اصرار دارد که عامل آوارگی و بد نامی خود را بشناسد. لیکن در پستوی تاریک ذهن او هیچ جوابی نمی تابد مگر یک چیز: « کینه و نفرت ». نسبت به همان هایی که عامل دربدری اویند: چه کسی؟« خائنین ». آیا کافی ست؟ نه « بیگانه پرستان »، این هم کافی نیست. و اینجاست که با اندکی فاصله گرفتن از شخصیت مصور خود، با « فحش های آبدار چاله میدانی » آتش خشم و شعله نفرت خود را فرو می نشاند. باید کافی باشد. البته که نه! او فتیله ی فانوس ش را بالاتر می کشد که بهتر ببیند. می اندیشد حالا که هنوز نور ناچیز فانوس بر القاب دکتری اش سوسویی می زند بهتر است که بیکار ننشیند. شروع می کند به سفر با همان فانوس. سفر به اوج، نه به اعماق. اصلا سفر به گذشته، مثلا به 60 سال پیش! بله، عالی ست. هم نور فانوسش را مشتاقانی ست و هم که بالاخره منابع تاریخی مستند یاری اش خواهند داد. همان سندهایی که حاصل زحمات و آفرینش او و هم پالگی هایش بوده است. اما این اسناد باید تکمیل تر شود تا نسل آینده را از خطر افتادن به دام خائنین ریز و درشت آگاه نماید. بنابر این با اندکی دستکاری در بعضی از وقایع تاریخی و پس و پیش کردن آن و یا کم رنگ کردن نقش عده ای و پررنگ کردن نقش عده ای دیگر به این مهم می رسد. حرف هم که مالیات ندارد. تا حالا هم کسی را به خاطر ناسزاگویی به مرده و زنده محاکمه نکرده اند...
اما عصر عصر فانوس نیست! « ای لعنت به این تکنولوژی! » دیگر کوچکتر ها حرف شنوی از بزرگترها ندارند. آنها سرشان رجال و شخصیت های حقوقی و حقیقی یک مملکت و تاریخ و سند نمی شود. جوانها دیگر وقایع را نه از نگاه آنها و اوامر همایونی و نور فانوسی، بلکه مطابق برداشت خود می بینند و این زور دارد. « در حالیکه امروز60 سال پس از آن تاریخ و افشاء شدن اسنادی چند در این باره[ می گذرد]، باز چشمان فرو می بندیم و گوشها را سیمان می گیریم که مبادا الماس حقیقت موانع را بدرد و درونگاه ایدئولوژیک ما را روشن گرداند. چون سالهاست که در تاریکی زندگی کرده ایم و با نور به مبارزه برخواسته ایم و سعی کرده ایم روز روشن را شب ظلمانی و واقعیتها را وارونه جلوه دهیم»(1)
عبارت فوق نمونه ای از سخن یکی از این مدعیان است. اشاره او به « وقایع آذربایجان » در 60 سال پیش است. و سوال و جواب تلخ او از اینجا آغاز می شود که چرا « پیشه وری را حتی امروز یک فرد ملی گرا و حکومتش را ملی می دانیم.»(1) خشم او به گونه ایست که دیگر قادر نیست وقایع مستند و تاریخی اش را آنطور که هست ببیند یا به تعارف هم شده کمی به الفاظ مودبانه تر و امروزی تر بیاراید. آنچه در جوهر اوست فوران می کند. هر چه می خواهد بشود بادا باد و الی آخر...
***
2ـ ادبیات قلدری
روی سخنم به مقاله ایست از آقای «دکتر احمد پناهنده» در شماره های 832 و 833 هفته نامه نیمروز چاپ لندن تحت عنوان « چرا به حرکت های خائنانه ی جدایی طلبانه می گوییم ملی؟» که در آن به بررسی حوادث 21 آذر پرداخته اند. بنده در ابتدا نیازی برای صرف وقت جهت پرداختن به مضمون سخنان گوهر بار (!) ایشان ندیدم و اصلا فرض محال را بر صحت فرمایشات ایشان نهادم. غرض از گشودن این بحث هم نه بررسی وقایع تاریخی و راست و دروغ ها بلکه به نقد کشیدن ادبیاتی ست که جناب آقای دکتر در این نوشته بکار برده اند تا یک واقعه ی تاریخی را مورد ارزیابی قرار دهند. اما متاسفانه این ادبیات فقط ادبیات ایشان نیست. سالهاست که بر فرهنگ این مرز و بوم چنگ انداخته است. همان ادبیاتی که گوشش را بر حرف مقابل بسته است. و هیچ دیالوگی را نمی پذیرد. بخاطر همین در طی سالیان متمادی با وجود تغییرات بنیادی در سیستم های قدرت در کشور هیچ تفاوت اساسی ای در این نگرش و ادبیات آن حاصل نشده است. لیکن ایشان بجای حل مجهولات تاریخی به سوالات بیشتری دامن می زنند که من فقط به بخشی از آنها می پردازم.
قبل از پرداختن به موضوع باید اقرار کنم با سواد محدود بنده اگر نام و نشانی از نویسنده نبود به یقین در تردید می افتادم که این مقاله را در نیمروز خوانده ام یا « کیهان چاپ تهران» و این مطالب از قلم « دکتر احمد پناهنده » چکیده است یا دکتر حسین شریعتمداری! گرچه نویسنده محترم در بخش آغازین مقاله با وام گرفتن از فرمول « علم ریاضیات » خصوصا از « فصل احتمالات قوانین کوانتم »(2) و ترکیب آن با تاریخ معاصر ایران حجت را بر همه تمام کرده اند که مسلط به علم زمانه اند و صف بندی مدرن خود را نشان داده اند، ولی مهمترین چیزی که ایشان از نظر دور داشته اینکه حساب نکرده اند حاصل دسترنج قلمشان را دیگرانی هم باید بخوانند که خدای نکرده ممکن است فارسی بلد باشند! کاش ایشان لااقل هنگام پاکنویس کردن مطالبشان زحمت یک دور خواندن آن را متقبل می شدند تا تناقضات آشکار در یک مقاله چند صفحه ای را می دیدند.
لحن کینه و نفرت در سراسر مقاله چنان موج می زند که اندیشناک می شوم که در دنیای امروز واقعا" نگاه چند نفر به تاریخ این مرز و بوم مثال ایشان است؟ بنده وسوسه شدم که بپرسم اگر شرایط آنروز مثلا « وقایع آذربایجان » برای بار دیگر تکرار می شد و آقای دکتر هم به جای قلم در دستشان بمب اتم بود، چه حادثه ای رخ می داد؟
ایشان در حالیکه سعی می کند فیگور اهل کتاب بودنشان را حفظ کنند می نویسند : « بایستی برای یک موضوع تاریخی و اظهار نظر در مورد آن، به تاریخ رجوع کرد و بیطرفانه و منصفانه به آن نگاه کرد و در این نگاه بایستی دیدگاه کلیشه شده ایدئولوژیک که در دیوار تنگ ذهنی زندانی است و راه به بیرون ندارد، منظور نگردد بلکه بایستی ابتدا آن دیوار را شکست و چشمان را شست و طوری دیگری دید. »(3) و من می گویم بر منکرش لعنت! اما شواهد بسیار در همین مقاله نشان می دهد که در این گفتار هیچ صداقتی وجود ندارد. چرا که همان دیوار تنگ ایدئولوژیک دورتادور ایشان را چنان گرفته است که با وجود لالایی بلد بودنشان خوابشان نمی برد.
اکنون نظری می افکنیم فقط به یک مورد « اظهار نظر بیطرفانه و منصفانه » ایشان در مورد حکومت پیشه وری تا نسبت مشت نمونه ی خروار انصاف ایشان را عرض یابی کنیم. ببینید چه می نویسند: « آخر این چه حکومت ملی است که وزیر دفاعش یک راس گاومیش، هر چند در جلد بشر به نام غلام یحیی دانشیان است که ضمن بیسوادی، در بیگانه پرستی سرآمد همه بیگانه پرستان است... »(2) انگار نه انگار که نویسنده این دو مطلب یک نفر است! این همان ادبیاتی ست که در گفتار صادق نیست و به آنچه می گوید اعتقاد ندارد. این آشکار می سازد که بعد از گذشت 60 سال از آن روزها هنوز ایشان سخت به « ادبیات رضا خانی » وفادار است. ادبیاتی که هیج حقی را برای مخالفان قائل نیست. ادبیاتی که رابطه قدرت با مردم را همچون رابطه بازجو با زندانی می بیند و با قولدوری مخالف را « گاو و خر » می خواند. بدون اینکه بفهمد محیط نگارش با محیط نظامی یا پاسگاه ژاندارمری متفاوت است!
اما ناسزاهای دکتر پناهنده فقط دامان غلام یحیی را نمی گیرد. ( پیشه وری که جایش محفوظ است) ایشان هر که را که از دم دستش می گذرد به توپ ناسزا می بندد. از « کلنل محمد تقی خان پسیان و جنگلیان » گرفته که با لنین پالوده می خوردند، تا حزب توده، فرقه دمکرات و حتی « صفر خان 6 کلاس سواد خوانده! » (2) مخصوصا با مرحوم صفر خان به گونه ای برخورد می کنند که برای من نوعی خصومت شخصی متداعی می شود تا تحلیل تاریخی! ایشان عصبانی است که چرا برای افراد بی سواد به زعم ایشان « القاب از کیسه ی خلیفه می بخشیم(3) ». گر چه از دیوار غیر ایدئولوژیک (!) ایشان القاب هم باید بخششی باشد و آن هم از طرف والا مقام همایونی، ولی حاضر نیستند اشاره کنند که چرا همقطاران ایشان همین آدم بیسواد را 33 سال در زندان حبس کردند؟ و اگر بر بیسواد چنین گذشته پس چه به روز باسوادان آمده است؟ ایشان حتی شیرین زبانی « توابین حزب توده» در باب وطن پرستی را هم برنمی تابند. و با منت گذاری بسیار حاضر می شوند اسنادی که آنها در رابطه با « سرسپرده بودن پیشه وری » آورده اند را در اینجا نقل کنند.
در یک کلام اینکه با خواندن مقاله ی دکتر پناهنده این احساس به انسان دست می دهد که « سراسر تاریخ ایران سرشار از خیانت و سرسپردگی بوده است. » و جز یکی دو تن بقیه خائن بوده اند! معلوم نیست که بازیگران تاریخ پر افتخار ایران زمین کجا بودند؟
به این سبب ایشان این حق را برای خود محفوظ میداند که هر اتهام و ناسزایی را نثار خائینین بکند. اما مجبورم تلنگری به حباب آرزوهای ایشان بزنم که پدر من! این یک کنش یا واکنش امروزی نیست. امروزه می بینیم که در کشورهای پیشرفته، بسیاری از افراد حقیقی و حقوقی، احزاب و گروهها، آزادی و حق این را می یابند که برای اهدافشان ولو خائنانه(!) نیز فعالیت کنند. مثلا گروههای نئو نازی با اهداف نژاد پرستانه حتی امروز اجازه می یابند از بزرگترین جنایتکار تاریخ بشریت مثل هیتلر نیز تجلیل به عمل آورند. اما کسی آنها را خائن نمی خواند. بسیاری از مدال بگیران دوره ی استالین با حسرت شمع بر قبر « رفیق کبیر استالین» می افروزند و آرزوی بازگشت روزهای اقتدار کمونیستها را دارند. مسلمانان مقیم در ممالک غیرمسلمان با پول و درآمدی که از کافرها در همان ممالک بدست می آورند مسجد می سازند و به حج می روند. احدی جلو دارشان نیست. امروز هتک حرمت دیکتاتور عراق یعنی همان صدام حسین که دستش به خون هزاران نفر آلوده است ممنوع است. انتشار عکس او با زیر شلواری در مطبوعات مورد انتقاد بسیاری قرار گرفت. مردم در کشورهای مترقی از این حق برخوردارند که مصوبات قبلی قانون اساسی شان را به رای دوباره یا چندباره بگذارند. در مورد الحاق به اتحادیه اروپا نظر می دهند. از چگونگی تقسیم قدرت و اعمال آن در مراکز مختلف آزادانه حرف می زنند. قاعدتا موافق و مخالف هم دارند. هیچ چیز تابو نیست. در کانادا در همین اواخر فرانسوی زبان ها بعد از اینکه برای تجزیه کانادا به دو کشور انگلیسی زبان و فرانسوی زبان رای نیاوردند، کسی آنها را خائن یا تجزیه طلب نخواند. این ها از بدیهییات جوامع امروزی است... این دلایل را برای توجیه کردن حرکات گروهی که « تجزیه طلب » خوانده می شوند نمی گویم، بلکه منظورم آشکار ساختن ادبیاتی است که از همان گفتمان قلدوری تغذیه می کند. ادبیاتی که اول هاله تقدس می گیرد ( تابو می سازد) و سپس مخالفین را سرکوب می کند. همان کلیشه ای که خود دکتر اشاره داشته اند.
تاریخ نگاری سلیقه ای
البته باید قبول داشت که اوضاع جهان و ایران در 60 سال پیش متفاوت از امروز بوده باشد، که بوده. اما همانطور که گفتم بحث منطق این قضایاست. دکتر پناهنده مجبورند نسبت به اطلاعاتی که می دهند جوابگوی سوالاتی نیز باشند که در حیطه این آگاهی رسانی ناقص ایجاد می شود. ایشان در ابتدا مقاله اش را با اشاره به استعفای رضا شاه و وضعیت بحرانی آنرور ایران و اشغال آن توسط نیروهای متفق و غیره چنین شرح می دهد «... این استعفانامه [ منظور استعفا نامه ی رضا شاه است ]زمانی نوشته می شود که جهان در اوج جنگ جهانی ست (1941) و کشور ایران بوسیله ی انگلیس و شوروی اشغال شده است. و شاه جوان در این شرایط 20 سال بیشتر ندارد.»(2)
البته که منظور ایشان از طرح این مقدمات سوق دادن ثقل نگاه خواننده به سویی ست که نگارنده می خواهد. اما برای نسل جوان چشم و گوش بسته ما که فرض کنیم برای اولین بار چنین مطالبی به گوشش می خورد و مبنای قضاوت خود را همین مقاله قرار می دهد، اولین سوالی که برایش پیش می آید اینکه « این چه شاه میهن پرستی بوده است که در آن شرایط حساس استعفا می دهد؟ » در حالت دوم اگر استعفا نبوده بلکه قوای بزرگتر بودند که به علت «گذشتن تاریخ مصرف» شاه اقدام به برکناری ایشان کرده اند یا استعفا را همچون جام زهری به خوردشان داده اند لازم است که آقای تاریخ نگار چشمش را بر این واقعیات مهم نبندد. چرا که ایشان در شرح وقایع « خائنین » از بیان جزئیات هم نمی گذرد که مثلا « در گنبد قابوس طی یک درگیری ... سرگرد اسکندانی اولین کسی بود که هدف شلیک ژاندارمها قرار گرفت، اما سروان دانش و احسائی فرار می کنند و ... به فرقه دمکرات آذربایجان می پیوندند.»(2) که البته نشان می دهد اطلاعات نظامی ایشان بیشتر از اطلاعات تاریخی ایشان است.
ایشان ادامه می دهد « در همین اوضاع بحرانی، افرادی از فرصت استفاده می کنند تا به مقاصد شوم خود که همانا جدایی آذربایجان از ایران است، دست پیدا کنند»(2) اما چطور آقای پناهنده به این مقاصد شوم پی برده است؟ ایشان می نویسد: « در 12 شهریور ماه 1324 بیانیه ای 12 ماده ای انتشار می دهند که در آن رئوس حکومت آینده خودشان را تعیین می کنند. ».(2) سوال این است که آیا اگر « نظریه احتمال کوانتم» دکتر را در اینجا نیز مورد استفاده قرار دهیم نمی توان مسئله را به گونه ای دیگر طرح کرد؟ مثلا اینکه گفت چون تا قبل از آن روز هیچکس را یارای نفس کشیدن نبود؟ و یا اینکه بالاخره در تمام دنیا این از بدیهیات است که مخالفین برای پیشبرد اهداف خود باید از فرصت استفاده کنند! به هر حال همه با دکتر موافق نیستند. مثلا خليل ملكي در خاطرات سياسي خود موضوع را به گونه ای دیگر می بیند: "پس از شهريور 1320 و به وجود آمدن آزادي هاي نسبي، جريان هاي اجتماعي كه پشت سدهاي ديكتاتوري راكد مانده بود، پس از شكستن سد، مانند سيل خروشاني به حركت افتاد... » (4) آقای تورج اتابکی نیز با ملکی موافق است. « فضا آنچنان باز شده بود که از اکتبر 1941 تا سپتامبر 1945 جمعا" 21 روزنامه در آذربایجان چاپ می شد. از اين تعداد 14 روزنامه به فارسي، سه تا به تركي (آذربايجاني)، سه روزنامه دوزبانهء فارسي _ تركي و يك روزنامهء ارمني انتشار مي يافت. (آذربايجان در تاريخ معاصر، ص 101)
روش منطقی این است که نگاهی بیرونی به قضایا داشته باشیم. ولی وقتی پیش داوری ما به بازگویی حوادث می چربد باید این حق را به خواننده داد که تسلیم نوعی جوسازی نشود و با تردید به وقایع نگاری ای از این دست نظر افکند.
بنا به همین پیشداوری آقای دکتر پناهنده تمام حرکات مخالفین را نتیجه ی توطئه ی شوروی و ایادی او می داند. « اسناد منتشره ی » خارجی هم اینرا گواهی می دهد. بخاطر همین ایشان لازم ـ بخوان مصلحت ـ نمی بیند که کوچکترین اشاره ای به بیانیه ی 12 ماده ای ای که « مقاصد شوم » یعنی جدایی طلبی پیشه وری در آن نهفته است بکند. اما اینجا باید ایشان ثابت کنند که سوادشان بیشتر از « غلام یحیی » می باشد! چرا که در اولین اصل بیانیه آمده است : « ايرانين استقلال و تماميتينی ساخلاماقلا برابر آذربايجان خالقينا داخلی آزادليق و مدنی مختاریت وئریلمه لی دیر»(5) اما منظور بنده سواد ترکی نیست! متن فارسی این بیانیه نیز موجود است و برای اینکه جناب دکتر زحمت ترجمه ی آن از متون روسی یا انگلیسی را متحمل نشوند عرض می کنم که یعنی: «با حفظ استقلال و تمامیت ارضی ایران، داشتن خود مختاری و آزادی مدنی حق مردم آذربایجان است.»
مبنای خیانت؟آنچه که قبل از هر چیز باید معین شود تعریف و تلقی ما از خیانت است. امروز باید تکلیف مان را با بسیاری از ارزش ها و یا ضد ارزش های تاریخی معین کنیم که بالاخره تعریف ما از یک حرکت ملی چیست؟ آیا حرکت ملی یعنی تجزیه طلبی؟ آیا یعنی خیانت؟ آیا نسل امروز باید نداند که تعریف دقیق « خیانت » چیست؟ چرا حمایت کردن از شوروی ـ در اندازه های مختلف ـ خیانت بوده ولی اگر چنانچه حتی استعفای شاهی بنا به مصلحت و دستور دول انگلیس و امریکا انجام گرفته باشد نشان از نوعی هشیاری وطن پرستانه است؟ باید معلوم شود که چرا حلقه به گوشان این طرفی « سردار سپه » و « میهن پرست » خوانده می شوند ولی آن طرفی ها خائن و بی سواد و گاومیش؟! چرا مذاکرات پیشه وری با حکومت استالین برای جلب حمایت مادی و معنوی او از حکومت نوپایش خیانت و جدایی طلبی است، در عوض در همان تاریخ سفر سه روزه ی « مرد استخواندار ی چون قوام السطنته »(2) به شوروی و پیشکش کردن امتیاز نفت شمال به آن برای اینکه مسئله حل آذربایجان را به عهده ی دولتمردان ایران بگذارد « سیاست مدبرانه »؟ این ما را به یاد حکایتی می اندازد که در آن مرد مومنی بعد از ورود به صحن مسجد، پیش نماز محل را در حین جماع با پسرکی می بیند. او چنان از این صحنه در حیرت و خشم می شود که داد می زند :« ای تف بر تو باد شیخ، این چکاری ست؟» شیخ چون قافیه را تنگ می بیند با پررویی دست پیش می گیرد که « تو خود شرم نداری از اینکه بر خانه ی خدا تف می اندازی؟» حالا حکایت دکتر است.
از طرف دیگر عنصر زمان در ارزش گذاری وقایع چه تاثیراتی دارد؟ مثلا آیا اجازه هست به این اندیشید که ممکن است حرکتی در آن تاریخ ـ 60 سال پیش ـخیانت بوده باشد ولی امروز یک حرکت ترقی خواهانه محسوب شود یا برعکس؟ همانطور که می دانیم تا قبل از سال 1989 اگر کسی در آلمان شرقی ندای اتحاد دو آلمان را سر می داد « خائن » نامیده می شد و به جرم « جاسوسی » برای بیگانگان به محاکم کیفری سپرده می شد. در حالیکه کمتر از یک سال بعد، بعد از ریزش دیوارهای برلین اولین گلدسته های اسطوره ی مقاومت را همین خائنین دیروز گرفتند!
اما فقط این نیست. امروز وقتی از عینک دیگر باشان و دگراندیشان به وقایع تاریخ نگاه می کنیم می بینیم که خیانت را به گونه ای دیگر هم می شود معنا کرد! مثلا دکتر رضا براهنی معتقد است که « سلطنت پهلوی با قدغن کردن زبانهای غیر فارسی، هم به ملیت های ایران خیانت کرد، و هم دست روحانیت را باز گذاشت تا زمینه ی سقوط سلطنت را از طریق تبلیغ به زبان خود هر منطقه فراهم آورد. (6) بر اساس این تحلیل نظام اسلامی زاییده ی شرایط فشار و سانسور رژیم پهلوی است. به عبارت دیگر رژیم ملاها به واسطه ی سرکوب و نبود آلترناتیو روشنفکران و دگر اندیشان ملی توسط شاه به مردم تحمیل شد. این حرف را خود پیشه وری هم در غالب سوال طرح کرده بود که « کسانی که [تکلم به] زبان [آذربايجاني] را مخالف وطنپرستی حساب می کنند، واقعا بايد آدمهای جاهلی باشند. زيرا اين کار تازگی ندارد. هنوز هم واعظ های ما در مسجد و منبر مردم را با زبان مفهوم مردم، يعنی با زبان آذربايجانی به انجام فرايض دينی فرا می خوانند. ما از مخالفين زبان آذربايجان می پرسيم: چه قباحتی اينجا هست. چرا از يک زبان می شود در منبر استفاده کرد ولی در مدرسه نه؟» ( نکاه کنید به ترجمه سیروس مددی)
بنابر این وجود دیدگاههای مختلف نشان از این دارد که ما قبل از اینکه بگردیم دنبال خائن، مجبوریم بسیاری از مفاهیم را دوباره باز تعریف کنیم. باید به اتفاق نظر رسید که مثلا « وطن » چیست و «وطن پرست» کیست؟ برای اتفاق نظر هم « ادبیات گفتگو » لازم است و الی آخر. و گر نه در این آشفته بازار البته که صفر خان بیسواد می شود و امثال دکتر باسواد؟ و یا اینکه همه خائن می شوند و ایشان میهن پرست!
با فقر تئوریک موجود کاملا روشن است که ریسک سرمایه گذاری داوری در مورد شخصیت ها، همیشه به سود ما تمام نشود. بعضا با ضرر هم تو ام است. منظور من این است که اگر دیگر مطالب گفته شده ی دکتر پناهنده هم بر چنین منطقی(! ) استوار است، مشکل که قضاوت درستی را پیش روی چشم ما نسل جوان باز کند. ایشان هر جا که توانسته توپش را به طرف نیروهای مخالف ـ و نمی گوییم آزادیخواه ـ که در تاریخ ما نقش داشته اند شلیک کرده و در عوض گلدسته گردن خودی ها انداخته است.
طرفداران سلطنت و مشخصا دکتر پناهنده به جای اینکه جوابگو باشند تازه طلبکار هم می شوند! ایشان دلشان را به این خوش کرده است که با گندی که جمهوری اسلامی زده می توانند برای خود و افکارشان جایی باز کنند. به خاطر همین فقط سوال می کنند. اما منظور ایشان نه رسیدن به جواب است، بلکه انحراف اذهان از اصل موضوع است. اینها حریف می طلبند و حریف می ترسانند. به همین دلیل تاریخ ما سرشار از غرض ورزی و انگ زنی هاست. تعجب و تاسف من از هم کاسه شدن نیروهای تازه نفسی ست با این قضایا که انتظار دیگری از آنها می رفت. نیروهایی که شهادت آنها برای برون رفت از مسائل مبهم تاریخی و ملی مخصوصا با تجاربی که بعد از سفر به سرزمین آرمانی « دایی ژوزف» کسب کرده بودند می توانست مفید واقع شود. منتها این اقایان نیز برای اینکه در فرصت باقی مانده عمر، دین شان را نسبت به تاخیری که در وطن پرستی داشته اند ادا کنند همان روال همیشگی ـ یعنی ادبیات جاری ـ را الگوی خود قرار داده اند. گویا نگاه اینچنینی به تاریخ سنگ محک وطن پرستی شده است! اینها به جای استفاده از منابع مستقیم، نقل قولهایی را مستمسک « سند » قرار می دهند که ممکن است باب طبع حضرات باشد ولی بیشتر به مجهولات دامن می زند. مثلا اخیرا همصدا با دکتر پناهنده ها آقای بابک امیر خسروی نیز که در یک تسویه حساب قدیمی با آقای « عمویی » وارد معرکه شده اند، نقل قولی را از « دکتر جهانشاهلو وزیر بهداری دولت خود مختار آذربایجان» مطرح کرده اندکه جالب است. دکتر جهانشاهلو که در یک مصاحبه تلفنی در برنامه آقای انقطاع در تلویزیون ضیا آتا بای ـ و نه تلویزیون پارس بنا به گفته اشتباه نویسنده ی محترم ـ شرکت کرده بود می گوید : « او ـ سرهنگ قلی اوف در کنسولگری شوروی ـ که ازپرخاش وجسارت پیشه وری سخت بر آشفته بود یک جمله بیش نگفت:« سنی گتیرن، سنه دییر گت »!( کسی که تراآورد، به تو میگوید برو )! »(5) اما سوال این است که چرا می گوید گئت؟ آقایان توضیح بیشتری نداده اند، ولی مرتضی نگاهی به نقل از جهانشاهلو نوشته است که « ... باقر اوف كه چشم و چراغ استالين در آذربايجان بود، به پيشه وري مي گويد: "اگر از همان نخست به اتحاد شوروي مي پيوستيد، به اين سرنوشت دچار نمي شديد!» ( نگاه کنید به مقاله ی مرتضی نگاهی(4) )
در اینکه شوروی بدنبال تامین منافع خود در کشورهای همجوار از هیچ تلاشی رویگردان نبوده هیچ تردیدی نیست. اما اگر قرار باشد کسی هم همانند آقای دکتر پناهنده قوه تخیل خود را بکار اندازد و اسناد و نقل و قولها را تفسیر کند می تواند خیلی راحت بگوید که معنای این حرف یعنی اینکه دولت استالین و نماینده اش باقر اوف به پیشه وری اعتماد نداشته است. به همین دلیل هم عطا و نقد قوام السلطنته ـ نفت شمال ـ را به نسیه ی و لقای پیشه وری ـ بقول آقایان ضمیمه کردن آذربایجان به شوروی ـ بخشید. بنابر این واقعه ای که اتفاق افتاده « عملکرد قوام » است و نه « ذهنیت پیشه وری»! اما چنان که پیداست آقایان اصرار دارند قضاوتشان را بر ذهنیت اشخاص استوار کنند نه عملشان!

تخیل به جای تحلیل
بعبارتی تحلیل آقای بایک امیر خسروی نیز که متاسفانه از همان عینک پهلوی چی ها به تاریخ می نگرد کمکی به قضایا نمیکند. ایشان با وجود باز بودن دستشان در ارائه اسناد گوناگون و بقولی درجه ی یک، باز حدسیات خود را به جای تاریخ می نشاند: « گوهر ماجرای فرقه دموکرات آذربایجان جدایی طلبی بود. تمام اقدامات آغازین فرقه ازقبیل تشکیل حکومت ملی، مجلس ملی، انحلال تشکیلات ارتش وپلیس و ژاندامری که بخش هایی ازسازمان های سرتا سری ایران بودند؛ انتخاب پیشه وری بنام باش وزیر ( نخست وزیر)، تشکیل هیات دولت و قشون ملی با اونیفرم ودرجات نظامی به تقلید ازارتش سرخ، اعلام زبان ترکی آذری به عنوان زبان رسمی و دولتی واقدامات دیگر،آشکارا مقدمات جداسازی آذربایجان بود.»( نگاه کنید به جواب بابک امیر خسروی به عمویی). (7)
خودشان به خوبی می دانند که این خلط مبحث است. بنظر می آید که چشم اسفندیار این آقایان نیز همان مسئله ملی است! نکند ایشان نیز به این باور رسیده اند که در چهارچوب نظام شاهنشاهی امکان رفرم و عملی کردن خواسته های ملی وجود داشته است؟ و اگر نه، بفرمایند این مهم از چه راهی امکان پذیر بوده است؟
بایک امیر خسروی با علم و با انگشت گذاشتن روی بدیهیات مسلم آنروز و آرمان کمونیست های قدیم در مورد مسئله ملی که از روح انترناسیونالیسم سرچشمه می گرفت اصرار دارد که حزب توده و فرقه دمکرات را وابسته به شوروی معرفی کند. (ضمن اینکه صدور دستور تشکیل فرقه ی دمکرات در ایران از طرف حکومت استالین با وجود بودن « حزب توده » بعنوان بقول آقایان یک حزب تمام عیار نماینده ی شوروی، کمی جای حرف دارد) با اینحال ایشان باید بخوبی واقف باشند که این موضوع فقط مربوط به چهارچوبه ی ایران و یا حزب توده نبوده و نیست. شعار « پرولتاریای جهان متحد شوید» از شعار های بنیادی مارکسیست ـ لنینیست ها بود و هست. بنابر این لازم نیست که سند ارائه شود که مثلا حزب توده در مقطعی از تاریخ ایران طرف شوروی را گرفته یا نه! وفاداری و طرفداری حزب توده بعنوان یک « حزب برادر در خانواده ی سوسیالیسم » در بحبوحه ی آغاز جنگ سرد از « اردوگاهی که خود نماینده ی او بود » در برابر « فاشیسم و اردوگاه امپریالیسم» به بیانی از تکلیفات شرعی اش بوده است. و این چیزی نیست که از نگاه جناب بایک امیر خسروی پنهان مانده باشد. اصلا " تمام جنبش های به اضطلاح ملی و ضد امپریالیست در دنیا به چنین روالی از حمایت مادی و معنوی حزب کمونیست شوروی برخوردار بوده است. « سازمان آزادیبخش فلسطین »، « حرکات چریکی در امریکای لاتین »، « جنبش های استقلال طلبانه و ضد امپریالیستی در افریقا »، « مبارزات ویتنامی ها به رهبری هوشی مین »، همه و همه مبارزه و دوامشان با حمایت اردوگاه سوسیالیسم به سرکردگی شوروی امکان پذیر بود. در هر کدام از گوشه ی تاریخ اسناد فراوانی ( سری یا غیر سری ) می توان یافت مبنی بر اینکه همه نیروهای ضد امپریالیست باید از امکانات معنوی و مادی اردوگاه سوسیالیسم برخوردار شوند. بنده بدون سند و چشم بسته می توانم بگویم که حتی حزب کمونیست امریکا نیز به گونه ای وابستگی هایی به شوروی داشته است. بدین ترتیب آقای بابک امیر خسروی همصدا با وطن پرستان قدیمی دست به مکشوفات تازه ای نزده است که مثلا ثابت کند که فرقه دمکرات با نظر و حمایت شوروی حرکت کرده است یا نه! چرا که با این حساب ایشان بایستی تمام حرکت های به اصطلاح ملی یا ضد امپریالیستی در جهان آن روز و تاریخ معاصر را انکار کرده و یا همه را نتیجه ی خیانت و اعمال نقشه ی شوروی بدانند. با در نظر گرفتن موقعیت فوق مسلما پیشه وری هم در آن شرایط از این امر مستثنی نبوده. اتفاقا اصرار طرفداران پیشه وری مبنی بر مستقل بودن او، نشانه ناآشنایی ایشان به اوضاع جهانی آنروز است. به مخالفان این امکان را می دهد که به جای بحث روی محتوای خواستهای حرکت ملی، به غوغاسالاری و اسناد بازی روی آورند. اسنادی که امروزه براحتی و با با پرداخت مبلغ ناچیزی در هر یک از کشورهای افمار شوروی سابق می توان پیدا کرد. (8) از این گذشته در شرایط آنروز حرکتی چون « واقعه آذربایجان » نمی توانست جز شوروی ایستگاه دیگری برای حمایت داشته باشد. حالا امروز اسمش را هر چه که می خواهند بگذارند. همانند حکایت « میرزا ابراهیم کلانتر » که از وی پرسیده بودند چرا به لطف علی خان زند خیانت کرد و دروازه ی شیراز را به روی لشکریان جوار قاجار گشود؟ گفت او که می آمد و کسی جلودارش نبود، این هم قابل نگه داری شهر و سلطنت نبود، من تنها کاری که کردم کاستن از کشته ها و ویرانی شهر بود. حالا اسمش هر چه بگذارید!

آن روی سکه
دکتر پناهنده گر چه عنوان می کند که باید « چشم ها را شست »، ولی چشم هایش را عمدا" می بندد. ایشان پیشتر در نقل قولی از مورخ ارمنی « یرواند آبراهامیان » ـ یعنی تنها جایی از مقاله که آهنگ انگ و تهمت زنی دیده نمی شود ـ می نویسد : « در اواسط شهریور پیشه وری که اعتبار نامه اش را مجلس رد کرده بود، به تبریز بازگشت و ... با تشکیل سازمان جدید « فرقه دموکرات آذربایجان » ... اعلام کردند که تحت حاکمیت ایران باقی خواهند ماند ولی خواستار سه اقدام اصلاحی عمده شدند ... » (2)اما این سه اقدام « خائنانه و بیگانه پرستانه و مزدورانه و ... » چه بوده است؟ آقای دکتر آنقدر ها هم بی انصاف نیست. ایشان به نقل از همان مورخ می نویسد: « استفاده از زبان آذری در مدارس و ادارات دولتی ، صرف در آمد های مالیاتی منطقه برای رشد و توسعه خود منطقه ، و تشکیل انجمنهای ایالتی مقرر در قانون اساسی ». به عبارتی همان اصول معوقه ی قانون اساسی ( از جمله مواد 90 تا 93 متمم قانون اساسي!)
بنده با این نوشته ها بهیچ وجه قصد جوابگویی اعمال فرقه دمکرات یا شخص پیشه وری را ندارم، بلکه همانطور که اشاره شد « سکه » باید روی دیگر هم داشته باشد! اکنون با نقل قول هایی از خود « سید جعفر پیشه وری » شاید بتوان با مدارک پی به « مقاصد شوم » او برد! چرا که خوشبختانه ایشان اهل قلم بوده است.
اتفاقا مرتضی نگاهی خبرنگار و نویسنده (4) در یک کار بی طرف اینکار را کرده است. ایشان به نقل از نوشتهء مورخ مشهور رحيم رئيس نيا در مقدمه كتاب " آخرين سنگر آزادي" می نویسد: « پیشه وری نویسندگی جدی خود را با روزنامه « آذربایجان جز لاینفک ایران » آغاز می کند. او «... پس از به بار نشستن انقلاب در روسيه راهي گيلان مي شود تا به انقلابي مشهور ميرزا كوچك خان بپيوندد. ميرزا چهار پنج روز بود كه اعلام استقلال كرده بود كه پيشه وري همراه 23 يا 30 تن از رفقايش به گيلان وارد شد. (23 ماه مه 1920) در چهارم ژوئن همان سال پيشه وري به عنوان وزير امور خارجه حكومت انقلابي گيلان (در زماني كه احسان الله خان و حيدرعمو اوغلي در راس حكومت انقلابي گيلان بودند) تعيين مي گردد. پيشه وري چند ماه همراه اين نهضت بوده در منازعات چپ و راست آن شركت مي كرده و چند ماه پس از ورودش شروع مي كند به نشر روزنامه كامونيست " اين روزنامه ناشر افكار كميتهء مركزي فرقهء كامونيست (بالشويك) ايران بوده به مديريت م. ج. جواد زاده خلخالي ..." (ص 44)
در ادامه می خوانیم: « دکترپيشه وري پس از اولين كنگره فرقه روز دهم مهرماه 1324 در مقاله اي نوشت: شعارهاي ما محرمانه و مرموز نيست و ما با افكار و انديشه هاي مخالف استقلال و تماميت ايران مبارزه مي كنيم. .... تشكيل انجمن هاي ايالتي و ولايتي حق مشروع و قانوني ما است.... پدران ما اين حق را با زور و قهر و غلبه گرفته اند (حالا) ما مي خواهيم آن را از چنگال غاصبين بيرون بياوريم..." (همانجا)
اما پیشه وری در مورد تمامیت ایران بسیار صریحتر از این در ارگان خود « روزنامه آذربایجان » می گوید:
« ما هميشه گفته ايم و اکنون نيز صريحا مي گوييم: ما بطور جدي به ايران و تماميت ارضي آن علاقمنديم. اگر از طرفي خدشه اي به آن وارد شود شايد جدي تر و فداکارانه تر از ساکنان ايالتهاي ديگر ايران – براي جلوگيري از آن (خدشه) اقدام خواهيم کرد.»(روزنامه آذربايجان، شماره 212, 5 شنبه 9خرداد1325)
دقت شود که این سخنان در زمان آرمانگرایی ها گفته نمی شود بلکه زمانی ست که حکومت آذربایجان تشکیل شده است. این حکومت که با 10 وزیر آغاز به کار کرد « ... فاقد وزير امور خارجه بود. چون "حكومت ملي" خود را تابع ايران مي دانست و كوششي هم به عمل نياورد كه مثلا در سازمان ملل متحد عضو شود يا از دولت ها بخواهد حكومت نوپاي آذربايجان را به رسميت بشناسد. » ( مقاله ی مرتضی نگاهی)
در نوشته های پیشه وری بر خلاف تبلیغات موافقان او نیز کمتر رگه های ناسیونالیسم ترکی دیده می شود. کاملا برعکس او با چنین تبلیغاتی مخالف هم هست:
« در چنين شرايطي هياهوي خارجيان و تلاش آنان براي تبديل اين مسئله ساده به يک مسئله جهاني، جز هدفي پنهاني عليه ايران چيز ديگري نميتواند باشد.» او با صراحت لحنی که در مقابل ترکیه بکار می برد این امر را ثابت می کند: « در اين ميان راديوي ترکيه بيشتر از ديگران براي خرابکاري در روندها حرارت به خرج مي دهد. لحن اين راديو ما را جدا به فکر وا مي دارد. کساني که تا ديروز از وارد کردن هيچ تهمت و افترايي به ما ابا نميکردند، امروز مي کوشند با معرفي آذربايجان به عنوان يک دولت مستقل و با دروغپردازيهاي گوناگوني درباره انتشار نهضت ما در سراسر ايران، افکار جهانيان را تيره سازند. » .»(روزنامه آذربايجان، همان شماره) پیشه وری برای اینکه نشان دهد ایرانی ست و نه تجزیه طلب ادامه می دهد: « اگر مرتجعين ترکيه مي خواهند خلق ترک را به آغوش استعمارگران امريکايي بياندازند، ما حرفي نداريم. ليکن ما در فکرآن نيستيم که آذربايجان را از ايران جدا کنيم». (همانجا)
گویا او از پیش می دانسته که تلاش برای احقاق حقوق ملی مصادف با اتهامات « تجزیه طلبی » خواهد بود. اما صراحت گفتار او در اینکه:" آذربايجان هر چه هم که بخواهد به شرط ماندن در داخل ايران مي خواهد. بالاخره ما به هر زبان که سخن بگوييم، هر هدفي داشته باشيم بر اساس ايراني بودن و ماندن در چارچوب ايران خواهد بود. » ( همانجا) آب پاکی را به روی دست همه می ریزد. های و هوی و اصرار مخالفان برای بدنام کردن او بسیار عجیب است و جای شک و تردید باقی می گذارد؟ چرا کسانی در صددند صورت مسئله را پاک کنند؟

مخالف حکومت و نه مملکت
آقای مناف سببی در مقاله ای اشاره به اصلاحاتی در دوره ی یکساله ی حکومت خودگردان می کند که تا کنون کمتر حرفی از آن به میان آمده است. سببی به نقل از کنسول وقت انگلیس می نویسد : « اصلاحات فرقه چنان گسترده بود که حتی مخالفانشان قبول کردند که خدمات یک ساله فرقه بیش از کارهای دوران بیست ساله رضاشاه بود(10).R.Cottam, Nationalism in Iran (Pittsburgh, 1964, p.126.
اما این اصلاحات کدام است؟ : « نخستین بار در تاریخ ایران زنان از حق رای برخوردار شدندـ نخستین اصلاحات ارضی توسط فرقه اجرا شدـ تنبیه بدنی ممنوع شد، درمانگاههای رایگان در اختیار مردم قرار گرفت و... ( نگاه کنید به مقاله مناف سببی در سایت گویا) (10)
به این ترتیب معلوم می شود که سید جعفر پیشه وری جایگاه ویژه ای را در تاریخ ایران به خود اختصاص داده است. بطور حتم او یکی از بازیگران مهم صحنه ی سیاست ایران بود و تاثیرات شگرفی بر حرکات اجتماعی کشور گذاشت. حتی اگر اغراق نکرده باشیم این تاثیر را در جهان آنروز هم خواهیم یافت. بسیاری از مفاهیمی را که او در برنامه فرقه (سال 1945) گنجانیده از جمله « حقوق برابر شهروندی »، « آزادی همه با هر عقیده و مرام » و غیره تازه بعد از 3 سال ( یعنی در 1948 ) در بیانیه حقوق بشر سازمان ملل بکار رفت. بنابر این نمی توان با گفتن یک « خائن » به او به سادگی از این اتفاقات رد شد! چنین بر می آید که میر جعفر پیشه وری که یکی از اعضای کمیته ی حزب عدالت، در مقام یکی از وزرای جمهوری گیلان، دبیر اول کمیته مرکزی حزب کمونیست ایران، از موسسین حزب توده ایران، با 11 سال محکومیت زندانی سیاسی و بانی دومین فرقه دمکرات آذربایجان، نماینده مردم آذربایجان در مجلس و بنیانگذار اولین حکومتی که در تاریخ ایران به نام حکومت ملی آذربایجان خوانده شد، آدم مطلعی در امور سیاست بوده است. با وجود همه تغییراتی که در زندگی عقیدتی او رخ داد و با وجود همه لغزش هایی که در زندگی داشت، یک فصل مشترک را در تمام ادوار زندگی اش از خود به نمایش گذاشت و آن مبارزه برای احقاق حقوق پایمال شده همان مردم بی سواد که آقای دکتر اشاره دارند و ضدیت با « حکومت مرکز گرای مرکزی » بود. به همین خاطر دشمنی کور بسیاری با او قابل درک است.
ولی همانطور که دیدیم تبلیغات موجود گویای واقعیت های دیگری ست که به خورد ما داده اند. واقعیتاتی که گویا بعد از سایه شوم خفقان « نجات آذربایجان توسط ارتش شاهنشاهی » نخواستند رنگ آفتاب را ببیند. شاید هم بسیاری از این اسناد با جشن کتاب سوزان فردای 21 آذر 1325 خاکستر شد و به هوا رفت تا همسو با هدفهای دو گروه از تاریخ نویسان قرار گیرد. آنهایی که شرحشان می رود و گروه دوم آنهایی که برای اعتبار بخشیدن به بلند پروازی های خود واقعا احتیاج به سمبل های معتبر ملی ای دارند تا ندای « استقلال طلبی » شان را وجهه ای تاریخی ببخشند. این دو دو روی یک سکه اند. ولی با همه اینها کتمان حقیقت غیرممکن است. آقای غلامرضا بقایی در پیش گفتاری که بر گزارشی در باره ی فاجعه ی ملی ی کشتار زندانيان سياسی در تابستان ۱۳۶۷می نویسد می گوید « اگرچه سراسر تاريخ معاصر ميهن مان، روايت سرکوب و به بندکشاندن مخالفان و دگرانديشان سياسی ست، ولی دو رخداد خونين و فراموش ناشدنی به هدف نسل کشی ی سياسی و تثبيت نظام حکومتی، بارزترين و بيرحمانه ترين آنهاست.

رخداد نخست، هجوم همه جانبه ی ارتش «شاهنشاهی» ست به آذربايجان در سال ۱۳۲۵ خورشيدی که به روايت تاريخ نويسان درباری قصد آن بود که «غائله» يا «فتنه» ی «فرقه ی دمکرات آذربايجان» را خاموش کنند! ولی به اعتقاد تاريخ پژوهان، پس از سفر نخست وزير وقت آقای «احمد قوام» به «مسکو» و وعده ی رندانه بر سر «نفت شمال» به آقای «ژوزف استالين» و سکوت با حساب و کتاب «همسايه شمالی»، ژنرال های ارتش «شاهنشاهی» در يورشی وحشيانه هزاران شهروند بی دفاع و غير نظامی ی آذربايجان را از دم تيغ گذراندند. بسياری از پژوهش گران بر اين باورند که انگيزه ی اين سرکوب دولتی چيزی نبود جز تثبيت نظام حکومتی و تداوم استبداد. [...]
بنابر این قابل درک است که این دشمنی از کجا ریشه می گیرد. اما گله ما از بسیاری مدعیان است که همصدا با چند تن از افسران قدیمی و بازنشستگان نظامی خارج نشین که مطمئنا در هنگام سرکوب غائله ی آذربایجان جزو آجودان های جوان ارتش بودند و احتمالا با رشادت های خود در دو نوبت ( و بار دوم با شرکت در قیام ملی 28 مرداد و بر جای نشاندن خائنان دیگری از تبار مصدق) به درجات نظامی ملوکانه مفتخر آمدند بر طبل تفرقه می کوبند. اما غافل از اینکه سوزن گرامافون این آقایان نیز روی همان نغمه ی خارج و تکراری گیر دارد. وقتی آقای بابک امیر خسروی در این بقول خود « پیرانه سر » با آب تاب در مورد حکومت پیشه وری چنین قضاوت می کند که: « ... اعلام زبان ترکی آذری به عنوان زبان رسمی و دولتی واقدامات دیگر،آشکارا مقدمات جداسازی آذربایجان بود.» ( همان مقاله ) دیگر چه انتظاری از دکتر پناهنده و افسران قدیمی می توان داشت. این برداشت دهن کجی اشکار به اعلامیه جهانی حقوق بشر است. لابد ایشان انتظار داشتند که بعد از این همه بگیر و ببند در آذربایجان زبان فرانسوی را رسمی اعلام کنند!
اکنون زمان آن فرا رسیده است که این آقایان نیز متناسب با مقتضیات زمانه امروز دست به تعریف (و نه تحریف) مفاهیمی بدیهی ای بزنند که معلوم شود دم آقایان کجاست تا خدای نکرده زیر پای طرفداران حقوق ملی لگد نشود!
آقای بایک امیر خسروی می گویند « اگر شرایط مساعد بود آذربایجان از دست رفته بود » ( همانجا )جای سوال دارد که ایشان از کدام شرایط و کدام آذربایجان حرف می زنند؟ انگار چه گلی بر سر آذربایجان یا دیگر ملل زده اند که ناز و غمزه هم می فروشند! اگر کلاهمان را قاضی کرده و فرمول کوانتم دکتر را هم بعلاوه اکتشافات جدید شما در اینجا بکار ببریم به من جواب دهید که چه اتفاقی می افتاد آقایان؟ چه اتفاقی بدتر از شرایط فعلی حاکم بر ایران؟ انگار دلتان خوش است. در بدترین حالت آذربایجان زبان خودش را داشت. موسیقی و هنرش اکنون حرام نبود. اینهمه بی سواد نداشت. از لحاظ نقض حقوق بشر حداقل استعداد قرار گرفتن در چند مرحله بالاتر را داشت. مهمتر از همه لازم نبود ملاها را تحمل کند. و هزار و یک دلیل دیگر ! و یکی هم اینکه بنده اکنون مجبور نبودم وقتم را برای جواب به چنین تحریفاتی تلف کنم. اگر غیر از این است بفرمایید!
زبان شناسی
دکتر پناهنده در قسمت دوم مقاله ی خویش در نیمروز اشاره ای هم به تاریخچه ی زبان ترکی داشتند که آن هم جالب است. نوشته اند:« ... امروز اگر قسمتی از کشور ایران، مردم به زبان ترکی صحبت می کنند، دلیلش این نیست که از نژاد ترک هستند و از آغاز تاریخ در آنجا زندگی می کرده اند بلکه در دوره های نه چندان دور بدلیل هجوم اقوام بیگانه ترک زبان [ منظور مغول و تاتار] و ... ـ به آن نواحی و و ماندگاری آنها در طول زمان، زبان آن ناحیه را بتدریج ترکی کردند. »
بنده جواب به این مسئله را به عهده ی محققان محترم وا می گذارم، فقط برای خالی نبودن عریضه مجبورم که شوخی ای هم با دکتر شوخ طبع کرده باشم. چرا که می گویند « اوستورانین قاباغیندا سیچماسان دئیر گؤتو یوخدور ».(11)
دکتر به تقلید از ژنرال جورج کاستر که می گفت « تنها سرخ پوست خوب سرخپوست مرده است» دارد آشکارا این منظور را می رساند که « تنها آذربایجانی ی خوب، آذربایجانی ای ست که ترکی حرف نزند ». به همین صراحت! اما حتی اگر این موضوع یک فاکت تاریخی هم باشد ـ و نه نظریه ـ هیچ دردی را دوا نمی کند. آذربایجانی ها حتی اگر زبانشان را از کره مریخ هم آورده باشند، همان است که امروز دارند و آن را زبان مادری می نامند و می خواهند با آن حرف بزنند و بنویسند. بر فرض درست بودن نظریه جناب آقای دکتر سوال من این است که اگر آذری ها در عصر « چارواداری » *که هر گونه امکانات آموزشی صفر بوده زبانشان تبدیل به ترکی گشته، پس شما و امثال شما باید خیلی کمتر از مغول ها باشید که با اینهمه امکانات آموزشی مدرن از قبیل مدرسه، دانشگاه، تلویزیون، ماهواره ، رادیو ، روزنامه و غیره در ظرف 60 سال قادر نشدید این ملت را دوباره فارس زبان کنید!
تعجب من از این است که آقای دکتر که تا این حد مخالف زبان غیر فارسی ست چرا خود را درگیر مسئله ای به نام ملی کرده اند و خود را صاحب نظر هم می پندارند. گفته های ایشان حکایت های شیرین و خنده دار را به یادم می آورد: گویند « شخصی از سلطانعلی پرسید که « زورتانعلی » بگو ببینم نام پدرت چیست؟ سلطانعلی نگاه چپ به او کرد و با عصبانیت گفت: مگر تو اسم مرا به درستی ادا کردی که حالا اسم پدرم را نیز می پرسی؟ » حالا حکایت دکتر است.

نتیجه گیری !(!)
آقای دکتر پناهنده در ادامه مقاله خود در شماره جدید نیمروز در قسمت « نتیجه گیری » واقعا به مطالب گوهر بار دیگری نیز اشاره دارند که بنظرم حیف آمد اشاره ای به آن نکنم! مخصوصا که بنظر من مفید ترین(!)و صادق ترین قسمت این مقاله همین نتیجه گیری ایشان است که نشان از هشیاری ایشان در مسائل ملی ست و اگر آویزه ی گوش قرار گیرد مسئله ملی ما در این مملکت حل و فصل خواهد شد. ایشان می نویسد: « ... موقعی که سیب زمینی را تازه برداشت می کنند، خوردن پخته آن لطف دلپذیری دارد. یعنی زمانی که سیب زمینی را پس از پوست کندن لای دندان می گذاریم و آنرا دو نیم می کنیم بخاری از جان سیب زمینی خارج می شود که گرمای آن در داخل دهان و تا درون حلق نفوذ می کند. ( نگاه کنید به مقاله ی ایشان(3)) و بخوانید ادامه اش را که: « اوج و لذت خوردن آن ـ اشتباه نکنید سیب زمینی داغ ـ موقعی است که با ترانه و یا شعار دل انگیز فروشنده سیب زمینی هماهنگ شود که جار می زند و هوار می کشد ... و چه شیرین منظری ست که معشوق از راه رسد و عاشق دلباخته را در حال خوردن سیب زمینی ببیند. »(3) قضاوت این مطالب و یا دیگر مطالب در این سطح را به خوانندگان واگذار می کنم. ( تو خود بخوان ... )
اما بنده مایلم نتیجه گیری دیگری کنم و آن اینکه زمانی که به قول دکتر « انقلاب شکوهمند » به وقوع پیوست، بنده 14 سال بیشتر نداشتم. اما امروز مثل خیل بسیاری خود را در استقرار وضعیت فعلی حاکم مسئول یا رک و پوست کنده بگویم مقصر می دانم. اما همواره این سوال عذاب دهنده پیش رویم بوده و از جواب گریزان بودم که « چرا از دروازه تمدن ساخته ی شماها، چنین پرت شدیم به جهنم ملاها؟ »
امروز اتفاقا ایدئولوگ های جمهوری اسلامی صداقت بیشتری بخرج می دهند که اعلام می دارند هیچ اعتقادی به مفاهیمی که سوغات تمدن مدرن بشری ست ندارند. آنها بارها گفته اند که « در اسلام انتخابات نداریم » گفته اند « آزادی احزاب» « آزادی بیان » اختراعات غرب است و علنا" مخالف « تبعیض شکنجه » « حقوق بشر » و یا « آزادی حقوق زنان » هستند. ( رجوع کنید به گفته های آیت الله مصباح یزدی و یا خزعلی ). بنابر این ما هم هیچ بحثی با آنها نداریم. من این صداقت را در مدعیان امروزی که خواهان ساختن ایران فردا هستند نمی بینم. هنوز بعد از 60 سال معنی یک حکومت ملی برای آقایان مشخص نیست. آزادی احزاب مفهوم نیست؟ حق تعیین سرنوشت عین تجزیه طلبی است. حرف زدن و نوشتن به زبان مادری خیانت تعبیر می شود. آنها بخاطر این خشمگین هستند که چرا نسل جدید مثل آنها فکر نمی کند و از عینک تار شان به تاریخ نظر ندارد و همانند آنها قضاوت نمی کند تا خائنین را از قبر بیرون آورده و به سزای اعمالشان برساند. کاملا روشن است، بخاطر اینکه نسلی دارد شکل می گیرد که نظر به فردا دارد نه به گذشته. این نسل حاضر نیست که شما به جای آنها تصمیم بگیرید و ملزم هم نیست که انگاشته های ذهنی شما را معیار خود بداند. این نسل دنبال خائن و مزدور و وطن فروش نمی گردد. این نسل دنبال حقوق از دست رفته خود است. این نسل حتی به شما اجازه می دهد که هر گونه که می اندیشید بیاندیشید، حتی قضاوت های شما را هم به خودتان واگذار می کند. چرا که به هر حال باید شاهد زنده ای هم باشد که از عذاب آنهایی که انقلاب شکوهمند را براه انداختند بکاهد. بله جناب دکتر، اگر هزار بار هم چنین افکاری بخواهد بر سرنوشت ملتی چنگ اندازد، هزار بار دیگر وقوع « انقلابات شکوهمند » اجتناب ناپذیر خواهد بود.
سخن آخر
پس در سوال اینکه « چرا به حرکت های جدایی طلبانه خائنانه می گوییم ملی؟ » ( سر خط مقاله ) باید خیلی کوتاه عرض کنم: به همان دلیل که شما به حرکت های ملی می گویید حرکت های جدایی طلبانه خائنانه! »
گویند آنکس را که خوابیده است می توان بیدار کرد، ولی آنکس که خود را به خواب زده نه! این حقیر قصد بیدار کردن کسی را ندارم فقط نصیحتم به جناب دکتر این است که « به خاطر خودتان هم که شده خود را از بخواب زدن بکشید کنار، و در این « پیرانه سر » به قول خسروی، بروید به باغچه و به پرورش سیب زمینی تان برسید. نفعش را هم شما می برید و هم ما! »
mokhtarbarazesh@hotmail.com


1ـ این مطالب را از مقاله ای انتخاب کرده ام که شرحش در قسمت های بعدی خواهد آمد.
2ـ همه ی این مطالب از مقاله ایشان از همان روزنامه نیمروزصفحه ی 21و 29 برگرفته شده است. دوستان می توانند در این آدرس اینترنتی هم آن را بخوانند:
http://www.nimrooz.com/pdf/21.pdf6
3ـ نگاه کنید به شماره 833 نیمروز صفحه 21 و یا اینکه در آدرس زیر می توانید آنرا بخوانید.http://www.nimrooz.com/html/833/150909.htm
ـ4 نگاه کنید به مقاله مرتضی نگاهی در این آدرس اینترنتی:http://archiv.iran-emrooz.de/negahi/1381/negahi810925.html
http://archiv.iran-emrooz.de/negahi/1381/negahi810920.html
5ـ نگاه کنید به آدرس زیر:http://www.adf-mk.org/F/b12f.html

6ـ ». نگاه کنید به مقاله ستم ملی ـ رضا براهنی
http://www.paymanemeli.com/modules.php?name=News&file=article&sid=681

7 ـ نگاه کنید به زیر نویس شماره 2 و مقاله بابک امیر خسروی به آدرس گویا در زیر:
http://mag.gooya.com/politics/archives/029081.php
8ـ یکی از این اسناد و به اصطلاح « آس » اقایان که گویا آقای امیر خسروی هم در سفارش ترجمه آن به آقای همامی نقش درجه یکی بازی کرده است و به تازگی هم از سوی روزنامه ی کیهان با کبکبه و دبدبه فراوان بطور مسلسل وار چاپ می شود کتابی است از جمیل حسنلی به نام « آذربایجان جنوبی. کشمکش میان تهران، باکو، مسکو. سال های 1939- 1945»، و« روایتی ازرویدادهای آذربایجان، سا ل ها ی 1945-1946، براساس اسناد محرمانه بایگانی های اتحاد شوروی». گر چه از حوصله این مقال خارج است که به این ترجمه بپردازم ولی چیز تازه ای در این کتاب نیست که طی این سالها در تبلیغات مخالفان ارائه نشده باشد. بگذریم از اینکه راوی کتاب خود نیز در تفسیر وقایع از ذهنیت خود یاری گرفته و بنا به گفته خود او ذهنیت او هم در تاریخ سازی نقش داشته است. اخیرا آقای « شهامتی فرد » در بخشی از جوابیه ای به یک کتاب در جایی هم می گوید:
« در مورد کتابهای جميل حسنلی نيز بايد گفت که وی بعنوان يک تاريخ پژوه، به برخی از آرشيوها در جمهوری آذربايجان دسترسی پيدا کرده است. آرشيوهايی از قبيل آرشيو وزارت امور خارجه شوروی، آرشيو حزب کمونيست و چند کميته. قابل ذکر است که آرشيوهای نهاد رياست جمهوری و سازمان امنيت شوروی(کا.گ.ب) همچنان بسته است و ادعای دسترسی به اين اسناد بويژه در خصوص «فرمان استالين در مورد تشکيل فرقه دموکرات آذربايجان» ياوه ای بيش نيست. جميل حسنلی خود در مصاحبه ای که چندی پيش ارائه شد، معترف است که اين ادعاها، بيشتر برداشته های شخصی وی از برخی از اسناد وزارت امور خارجه شوروی می باشد و دستور و فرمان صريحی در اين خصوص وجود ندارد. »:
http://www.shamsnews.com/ferge-bbc.htm
9ـ روزنامه « آذربایجان » ارگان فرقه دمکرات:
http://21-azer.blogspot.com/2003_12_01_21-azer_archive.html#107131923983996972
10ـ مقاله مناف سببی:http://news.gooya.com/politics/archives/002469.php
11ـ ترجمه این مهم را به عهده جناب دکتر می گذارم.

· در دهات گیلان و از جمله شهر لنگرود که جناب دکتر پناهنده نیز اهل آنجا هستند، چاروادار به کسانی گفته می شد که با « اسب و گاو » کار می کنند. چاروادارها کارشان تهیه و فروش گالی برای سقف خانه های روستایی، حصیر وحمل برنج با اسب در هنگام خرمن بود.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!