روزگاری این افکار صادق هدایت توی «بوف کور» عجیب مثل خوره یقه ی مرا گرفته بود. اینکه: «در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و میتراشد. اين دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که اين دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيش آمدهای نادر و عجيب بشمارند و اگر کسی بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاری و عقايد خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آميز تلقی بکنند. زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برايش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است. ولی افسوس که تاثیر این گونه دارو ها موقت است و بجا ی تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید.»
من همان موقع برای این زخم ها درمان هایی یافته بودم. و با این درمان ها به جنگ آنها می رفتم. داروی من «عشق» و «شادی» بود. من با این دو، زخم ها را دوا می کردم.
اما امروز بعد از سالها غربت نشینی، هم «عشق» و هم «شادی» هایم تحلیل رفته اند. و من می بینم که چگونه این زخم ها دارند پیش روی می کنند.
روزی از خواهرم در این مورد پرسیدم. او گفت: باید قبول کنیم که بعضی چیزها در غربت هنوز برایمان ناشناخته است. مثلا ما همه می دانیم سرما خوردگی چیست. وقتی یکی عطسه می زند می فهمیم که یا سرما خورده یا دارد می خورد. یا وقتی سردرد داریم می فهمیدیم که حتما کم خوابی کرده ایم... او می گفت: در غربت دردهایی هست که ما آنرا نمی شناسیم. ولی این دردها کم کم خود را در وجود ما می گستراند. و روزی به خود می آییم که انگار از چیزی رنج می بریم. از او پرسیدم: مثلا چی؟ او گفت مثلا «هوا»!
شاید تو هرگز به هوا فکر نکنی. اینکه ممکن است مریضی تو از هوا باشد. ولی هوا یکی از شاخص های مهم زندگی در غربت است. و به مرور زمان بدون آنکه بدان فکر کرده باشی، می بینی که چیزی دارد تو را می خورد.
***
امروز روز سیزده بدر بود. وقتی بیدار شده و از پنجره بیرون را ورانداز کردم ، دیدم که هوای اخم هایش را پایین آورده است. حالم گرفته شد. داد زدم: لعنتی! کاش فقط امروز را می خندیدی که ما سیزده مان را بدر می کردیم.
در همان وقت دوستان زنگ زدند: «قرار است برای بدر کردن سیزده به کنار رودخانه ی شهر درامن برویم.» گفتم: هوا؟ گفتند: هوا که با ما کاری ندارد. گفتم: سرما؟ گفتند: آتیش بپا می کنیم. گفتم: آخه! گفتند آخه ـ ماخه نداره تا یه ساعت دیگه می ریم. قراره چند ساعتی مهمون طبیعت باشیم.
و چنین شد. به طبیعت پناه بردیم. آتیش بپا کردیم و در کنار آن گرم شدیم. سایر دوستان هم به ما پیوستند. و شدیم «ما»! و گرمایمان بیشتر شد. سبزه ها را ردیف کردیم. و بساط کباب و منقل راه افتاد. دود هوا را گرفت و قلب هوای اخمی را شکافت. ما آهنگ شدیم و غم هایمان را با سبزه ها گره زدیم و انداختیم توی آب... تازه مردمی که از اطراف ما در گذر بودند رشک بردند به صمیمیت ما. به با هم بودن ما. دیدم سبک تر شده ام. دیدم که باید ننشست و گرنه زخم ها مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر