کاش ما هم بچه بودیم



تصور کن دلت پر است. دلگیری... احساس می کنی که یکی تو را کاشته است. شب را هم خوب نخوابیده ای. و در جایی مثل مدرسه کار می کنی که با بچه ها سرو کار داری. باید رویت خندان باشد. باید بچه ها غمت را نبینند. تصور کن داری آرام و غرق درافکار در حیاط مدرسه قدم می زنی. دلتنگی ها و دلگیری ها قلبت را آزرده است... اما ناگهان یکی از بچه های کلاس ت، کلاس دوم، از دور تو را می بیند. به طرفت می دود. و بی بهانه تو را در آغوش می گیرد و می گوید: 

ـ دلم برات تنگ شده بود، مختار! 

این یکی از شاگردان آن کلاسی است که من در هفته دو ساعت پیششان هستم. فقط دو ساعت! و هفته ی پیش که مریض بودم، نتوانستم به کلاسشان بروم. روی زانوهایم می نشینم و بغلش می کنم. می گویم: 
ـ منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم! 
زنگ می خورد و او از من دور می شود تا به کلاسش برسد. بلند می شوم. انگار خودم را سبک احساس می کنم. دیگر دلگیر نیستم. عجب معجزه ای! باورم نمی شود که بچه ی به این کوچکی قادر بوده است بار به این سنگینی را این چنین از شانه هایم باز کند. آن هم نه با بحث های فلسفی یا روانشناسی، فقط با گفتن یک جمله... نه، باورم نمی شود که یک جمله ی ساده می تواند اینچنین نیرویی به آدم بدهد. 
راه می افتم. قدم های با نشاط تری بر می دارم. هنوز با این مشغولم که این چگونه ممکن است؟

با خود فکر می کنم: کاش ما هم بچه بودیم و احساسمان را از یکدیگر دریغ نمی کردیم. کاش حرف دلمان را به همین سادگی به یکدیگر می زدیم. و نگران این نبودیم که ممکن است که با گفتن این حرف ها، آدمهای مقابل مان خودشان را گم کنند. 

با خود فکر می کنم که کاش شناخت ما به اندازه ی همین بچه ها بود که با دو ساعت در هفته می توانستیم آدمها را بشناسیم. 

کاش ما هم بچه بودیم.


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نقاشی یکی از بچه های کلاسم. 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!