گفت: چرا قبول نمی کنی؟
گفت: چرا نمی خوای دنیا رو واقعی ببینی؟
گفتم: گفتنش واست راحته. ولی واسه من نه.
گفت: این همه آدم توی دنیا تنها زندگی می کنن. من و تو هم
یکی از اونها.
گفتم: تنهایی رو دوست ندارم، عین یه کابوسه.
چنگالش رو از غذای بشقابش پر کرد و تو دهنش گذاشت. خیلی
قشنگ و با اشتها می خورد. به صورت قشنگ و شلخته ش خیره شدم. یادم نمی یاد آخرین بار کی دیده بودمش. اصلا آرایش نکرده بود. حتی یه لباس مهمونی هم نپوشیده
بود. ازش پرسیده بودم که به یه رستوران ایرانی بریم. گفته بود که نمی خواد به جای
غذا خوردن حواسش به این باشه که کی ما رو می پاد. به خاطر همین به یه رستوران غیر
ایرانی رفتیم.
...
و من دوست داشتم دوباره و چندباره از شونه های عشق بالا
برم. و نسیم صداقت رو روی گونه هام حس کنم. و دستهای نوازش اون رو، رو سرم ببینم.
اما اون به این فکرم می خندید. نه راستش عصبانی می شد.
گفت: بابا چند بار گفتم منو مث یه زن نبین.
حالا من خنده م گرفت. نمی دونم چه انتظاری داشت. اینکه من
اون چشم های زیبای شهلایی رو چه جوری ببینم؟
ـ منو مث یه انسان ببین. یه آدم. یه کسی که نمی خواد جنس مخالف باشه.
با چنگالم توی غذا بازی ـ بازی می کردم. به این فکر بودم که
جوابش رو چی بدم.
اون تنهایی رو رهایی می دونست. «خود» بودن تعبیرش می کرد.
برعکس تفکرات من، برا اون عشق کابوس بود. یه زندانِ ابد. چیزی که با وجود خلاص
شدن از اون، هنوز داشت براش تابان پس میداد. تابان حماقت های جوونی.
گفت: خسته شدم از بس برا دیگرون زن بودم.
حالا نمی دونستم من باید خنده می کردم یا عصبانی می شدم. زیر لب غرغر کردم: «حالا که نوبت ما رسیده باید خوشگل ها رو مرد ببینیم... به خشکی شانس!»
گفت: چی می گی؟
حالا نمی دونستم من باید خنده می کردم یا عصبانی می شدم. زیر لب غرغر کردم: «حالا که نوبت ما رسیده باید خوشگل ها رو مرد ببینیم... به خشکی شانس!»
گفت: چی می گی؟
گفتم: هیچی، پس می خوای مرد باشی؟
گفت: نمی فهمی.
گفتم: واقعیت اینه
که من همیشه سعی کردم خودم باشم تا دیگری. همیشه دوس داشتم خلق کنم. و برای این
کار باید نیروی مضاعفی بخرج می دادم. این نیرو از آسمون برام نازل نمی شد. من
الهام می گرفتم. از روی همین زمین و در یک کلام: از عشق. و همیشه هم باعشق زندگی
کرده م. الان دارم دنبال اون می گردم. و حالا تو از من انتظار داری که تو رو مث زن
نبینم؟
نگاهم کرد. نه خیلی عمیق. نه مثل موقعی که عمیق گوش می کرد،
یا موقعی که عمیق حرف می زد. فقط نگاهم کرد. نگاهی که خواستنی بود. ولی می دونستم
که پر از گله س. یه چیزی تو این مایه که:
ـ امیدوارم به من بند نکنی. من می خوام آزاد باشم.
غذام همونجور مونده بود. گفت: بخور ... ببین شدی عین پوست و
استخون.
این یه تیکه رو عین مادرم گفت. مادرم هم هر موقع می خواست
منو مجبور به غذا خوردن بکنه همینو می گفت.
چنگالش رو تو غذام کرد و مقداری از گوشتهامو گرفت، تو دهنش
گذاشت.
ـ ببین، با هوس بخور. با اشتها.... اینجوری!
منم گوش کردم. وقتی کارد رو دور غذا گرد کردم، از دستم رو زمین افتاد. صدای ناهنجار افتادن کارد و غلت خوردن آن بقیه ی میزنشین های رستوران رو هم متوجه ی ما کرد.
من فقط به غذا نگاه کردم. و به چنگالم که بدون کارد «تنها» مونده بود. اهمیت
ندادم. به غذا خوردن ادامه دادم.
گفت: می خوای به گارسون بگم، برات کارد بیاره؟
جواب ندادم. می خواستم بفهمه که بدون کارد هم میشه خورد،
ولی بهتره اونم کنار چنگال باشه. روی میز یه کارد دیگه بود. اونو برداشتم و در
حالیکه زیر چشمی نگاش می کردم، به غذا خوردن ادامه دادم. یا بهتره بگم ادای غذا
خوردن رو در آوردم.
....
اون شب باوجودیکه یک ریز برف می بارید، ولی زیاد سرد نبود. چند قدمی
از رستوران دور نشده بودیم که گفت:
ـ چترم ... چترم رو جا گذاشتم.
گفتم: من می رم برات می یارم.
و به طرف رستوران دویدم. همین اول ورودی، چترش رو دیدم. یه
چتر کهنه ی سیاه، که نمی خورد زنونه باشه... شک کردم. آیا این چتر اون بود. از پشت
شیشه ی رستوران نشونش دادم: اینه؟
اما کسی رو ندیدم. بیرون اومدم.... چند قدمی این طرف تر....
اون نبود، انگاری رفته بود. هوا بشدت می بارید. هر چی گشتم جای پاش رو پیدا نکردم.
برف خیلی سریع اونا رو پاک کرده بود. به خاطر همین نفهمیدم از کدوم طرف رفت....
من موندم و یه چتر کهنه سیاه رنگ...
مختار عزیز سعدی مگوید بهیچ یار دل مبندو بهیچ دیار که بر و بحر فراخ است وادمی بسیار.
پاسخحذفجای دیگر گفته: سعدیا نا متناسب حیوانی باشد که بگوید که دلی دارم و دلداری نیست.
کسی که جوانی به خوبی تو را رد کند دنبال باد میگردد. مرور زمان همه چیز را حل میکند.
ساسان
همون بهتر که رفت!!!!
پاسخحذفآمنه
قشنگ و لطیف بود... مرسی.
پاسخحذفآرزو
ووااااااااااااااااای مختار اشک من در اومد نمیزاری ادم باشیم که :( همچی دلم اه گرفت دوباره (ترنم)
پاسخحذف