۱۳۹۰/۱۱/۸

ریاضی، معادلات کسری وعیسی مسیح!


امروز تو دانشکده به قدری کلاس «فلسفه و دین» خسته کننده بود که نپرس. باور کنین اگه خوشگلی  ی خانم استاد نبود، یه لحظه هم تو کلاس بند نمی شدم. می دونید که وقتی آدم تو کلاس حوضله ش سر می ره، کنجکاوه که ببینه بقیه هم مث خودشن یا نه ...  از بغل دستیم که پسر جوون و با حالی بود پرسیدم: کلاس برات کمی خسته کننده نیست؟ 

گفت: من اصلا اینجا نیستم! و بالاخره هم وسط های کلاس گذاشت و در رفت.

از همکلاسی دست راستی م هم که یه خانم  خوشرویی بود همین رو پرسیدم. گفت: فقط کمی؟ و لبخند جانانه ای حواله ی من کرد. 



وسط های درس خوابم گرفت. پر زدم به بیرون از کلاس... دورتر،  تو ایران... آره انتخابات... یاد اون قدیم ها افتادم. آخه ما در زمان شاه یه نماینده به مجلس فرستاده بودیم که هیچوقت در مجلس حرف نزد. مردم محل ما آرزوشون شده بود تا برای یه بار هم که شده «رادیو و تلویزیون» مرکز نامی از شهر ما ببره. روزی یکی از همشهری ها این حرف رو به گوش نماینده ی محترم رسوند و از او درخواست کرد که ترتیب یه سخنرانی پیش از دستور رو تو مجلس بده تا شاید بچه محل ها با شنیدن اینکه نماینده فلان شهر هم سخنانی ایراد کرد دلشان خوش بشه، دفعه بعد هم به اون رای بدن.

و بالاخره روز موعد فرا رسید. نماینده محترم شهر ما پشت بلند گوی مجلس قرار گرفت و با صدای بلند و ملتمسانه ای گفت: آقای رئیس این روزها خیلی هوا گرم شده است. بی زحمت دستور بفرمایید تا پنجره های اینجا را باز کنن....
 ... 

در همین اوضاع و احول نگو خانم استاد یکی از داستانهای انجیل «عهد جدید» رو روی تابلوی الکترونیک کلاس فرستاده و از دانشجوها خواسته بود که این «داستان از فصل 15» رو خونده و اون رو تحلیل کنن.
بین خواب و بیداری چشمم مثل بچه های تنبل افتاد به اول سطر پاراگراف ها روی صفحه. 

«اگر چنانچه یکی از شماها صاحب صد راس گوسفند باشد و یکی از آنها گم شود... » 

«یک خانم  ده تا ... داشت و یکی را گم کرد ...»

«یکی دو پسر داشت و یکی از آنها .... » 


... در اون حال که دستام بالا وخمیازه م هنوز تموم نشده بود، استاد متوجه من شد.  با ذوق به طرفم اشاره کرد و گفت: خب مث اینکه تو می خوای بگی...  خب تو چه برداشتی از این داستان عیسی می کنی؟ 
بعد از یه بحث طولانی تو کلاس، گمان کنم من تنها کسی بودم که تو این مدت  از گود خارج افتاده بودم. گیر کردم که چی بگم.... به یاد نماینده شهر مون افتادم....  موضوع پاراگراف ها رو از نظر گذروندم. بعد بطور ناگهانی فقط برای اینکه حرفی بزنم، گفتم: والله من فکر می کنم عیسی مسیح از ریاضی هم خیلی سر رشته داشت. و مخصوصا به معادله های کسری بیشتر دقت می کرد. در این داستان به وضوح می بینیم که احتمالا عیسی مسیح می خواسته به دیگرون حل کردن کسر یک صدم، یک دهم و یک دوم رو یاد بده ...
لازم نبود قیافه ی بقیه ی همکلاسی ها رو ببینم 
... خودم می دونستم چی گندی زدم.... 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

معرفی فیلم: رؤیاهای پروانه

«رؤیاهای پروانه» یکی از فیلم هایی است که پیشنهاد می کنم ببینید. با تصاویری زیبا و شاعرانه ... یک فیلم درام و رمانتیک که زندگی دو  این د...