داستان عکس جدید!

امروز داشتم آلبوم زندگی م را ورق می زدم. داشتم به عکس ها نگاه می کردم. انگار زندگی همیشه چهره ی مهربانی را از خود به ما نشان نمی دهد. این عکاس نامهربان، همیشه تصویرهای جالبی از ما نمی گیرد. بعضا باید خودمان این تصویرها را جفت و جور کنیم. توی پروگرامی مثل «فتوشاپ ذهن» ببریم و اندازه های عکس را تغییر داده، افکت هایی به آن اضافه کنیم که جالب تر دیده شویم.
سه سال پیش در چنین تابستانی همه چیز برای خانواده ام فرق می کرد. همه چیز انگار سر جایش بود. و ما در جشنی بزرگ در کنار هم بودیم و از با هم بودن لذت می بردیم. عکسی پرفکت از ما، بدون آنکه نیازی به افکت و فتو شاپ باشد. و حالا آن روزها گذشته است. و عکاس بد سلیقه، به جای آن تصویرهای زیبا، تصویر غمگینی از ما را به ما تحمیل کرده است. من که تا چندی پیش خود آلبومی از عکس های رنگی موفقیت جور کرده بودم، و هر روز آنها را توی جاعکسی های آلبومم چیده و به این و آن نشان می دادم، این روزها عکس های جالبی از خودم پیدا نمی کنم. تنهانشینی، مرا بد اخلاق کرده است. انگار دور و برم را خالی می بینم. دارم خیلی زور می زنم که جلوی این عکاس بی رحم دوباره فیگورهای قشنگ و جانانه بگیرم. دارم خیلی زور می زنم که لبانم را با C خندان نشان دهم. اما ...

هر کاری می کنم عکس جالبی از آب در نمی آید. اجازه دهید امروز عکس دیگری را توی آلبومم بگذارم. عکسی از یک اتفاق ساده که باعث شد مطلب امروز را بنویسم. این عکس نشان از این دارد که زندگی همیشه مجموعه ای از عکس های زیبا و پرفکت نیست، ولی می توان سعی کرد تا بهتر و مرتب تر جلوی دوربین ظاهر شد.
دیروز با اتومبیل برای خرید می رفتیم، دو تا چهار راه پایین تر (در یکی از خیابانهای اطراف تورونتو)، متوجه تابلوی stopی شدم که توسط پیرمردی بالا گرفته شده بود. ما هم استوپ کردیم. و او بچه ای را از پیاده رو عبور داد. عجیب بود. چهار راه خلوتی به نظر می آمد و احتیاجی به این که کسی توی چهار راه ایستاده و مواظب اطراف باشد، نبود. ولی آن پیر مرد که جلیقه ی شب نما هم به تن کرده و با جدیت از این طرف به آن طرف می رفت و مواظب بچه های مدرسه یا عابرینی بود که می خواستند از خیابان رد شوند، چنین احساس و فکری نداشت.
وقتی پرسیدم، دوست مان که مقیم کاناداست برایمان توضیح داد که اینجا اغلب کسانی که بازنشست می شوند، بطور داوطلبانه به اینگونه کارها همت می گمارند.
گر چه دوربینی نداشتم تا یک عکس واقعی از این آقای سالمند بگیرم. ولی من این تصویر را در دهنم گرفتم. این تصویر این است: پیرمردی که حاضر نشده است تا بپذیرد پیر و از کار افتاده است. حاضر نشده است زیر بار برود که گوشه ی منزلش نشیند و عمر را به انتظار بگذراند. او خود را با کاری هر چند کوچک، ولی مفید تعریف می کند. او حاضر نیست عکسی از خود به یادگار بگذارد که درماندگی را نشان دهد...
بله امروز این عکس را برای یادگاری توی آلبومم می گذارم. گر چه توی این عکس نیستم، ولی فکر کنم هر بار به آن نگاه کنم برایم جدید و ماندگار باشد!

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!