همین چند روز پیش بود. هنوز برادرم «مهرداد» نای حرف زدن داشت. مادر پرسید:
ـ چه ت شده پسر گلم؟ چرا بی قراری می کنی؟
او دستان نحیفش را از دست مادر که کنار تختش نشسته بود کشید و روی سینه اش قلاب کرد. سپس با صدایی که بزور شنیده می شد، گفت:
ـ لامسب دیر کرده!
و بعد با کلافگی، فحشی هم به انگلیسی داد که مادر نفهمید.
ـ چی دیر کرده پسرم؟
ـ اتوبوسم!
مادر اول فکر کرد که شاید گوش هایش بد می شنود. از چشمان گود رفته ی استخوانی پسر چیزی دستگیرش نشد. نگاهی از سر تعجب به او انداخت و بعد از اندکی پرسید:
ـ اتوبوسِ چی پسرم؟
و برادر از سر بی حوصلگی، در حالیکه صدای نفس هایش را می شد شمرد، گفت:
ـ خسته ام مادر! اتوبوسم دیر کرده ...
مادر باز متوجه ی منظور پسر نشد.
ـ مگه نمی دونی من مسافرم مادر؟ چمدونام رو مدتی یه که بسته م و توی ایستگاه منتظر اتوبوسم هستم. می دونم که بالاخره می یاد. ولی نمی دونم چرا لعنتی تاخیر کرده...
حالا مادر بی قرار ی می کرد.
***
«بی قراری» را نمی توان به سادگی معنا کرد. نمی توان به سادگی هم آنرا فهمید. گاهی بی قراری از هر درد بی درمانی بدتر است. چرا که بالاخره تو برای هر دردی چاره ای پیدا می کنی، ولی برای بی قراری نه!
ما عاشق بی قرار دیده ایم، کسی که بی قرار وصال یار است. یا همسر بی قراری را که 9 ماه تمام در بین خانه و بیمارستان کنار بالین عزیز بیمارش شب ها را به صبح رسانده است. یا «مسافر بی قرار» که بی قرار رسیدن به مقصد است. ما بچه ای را دیده ایم که بی قرار مادرش باشد. بی قرار صدای مادر، نفس مادر. و برادر و خواهری که بی قرار عزیزشان هستند که فرسنگ ها دورتر از آنها در گوشه ی بیمارستان یا جایی به نام «خانه ی آرامش» افتاده است و دارد با مرگ دست و پنجه نرم می کند. من خود این بی قراری را با جان و دل، در تمام مدتی که دور از برادرم بوده ام لمس کردم. ولی الان مشکل است که این بی قراری را تفسیر کنم. مخصوصا بعد از آنکه مادرم را بی قرار دیدم.
اما چطور مادز بی قرار را معنا کنم؟ او که بعد از سالها دوری از فرزندش، خود را شتابان به عزیز دردانه اش می رساند تا او را ببیند، در آغوشش بگیرد و لمسش کند. اما ناگهان او را در چنگال عفریته ی سرطان پیدا می کند. عزیزش را، دلبندش را. دلبندی را که دیگر نایی ندارد تا نداهای گرم مادر را پاسخ گوید.
ـ اینجوری من شمارو فرستادم خارج که همه تون یکی یکی پرپر بشین؟
این را مادر طوری به من گفت که انگار من مقصر باشم. بعد نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد. نگاهش پر از التماس و ناامیدی بود.
راستش ما برادر و خواهر ها تا مدتها «موضوع سرطان مهرداد» را از مادر پنهان کرده بودیم. مادر هنوز داغدار خواهر جوانم «حمیده» بود که از قضا سال گذشته بر اثر مبتلا به سرطان درگذشته بود. و ما همان موقع هم نتوانسته بودیم این خبر ناگوار را به موقع به او بدهیم. و او موقعی فهمید که دیگر کار از کار گذشته بود و او برای همیشه از دیدن روی دخترش محروم ماند. اما حالا نمی خواستیم چنین شود. آخرین بار، حدود چند ماه پیش تلاش کردم که تلفنی او را از وضعیت برادرم «مهرداد» مطلع کنم. ولی او در حیاط خانه اش باغچه ای به نام خواهرم حمیده درست کرده بود و گلهایی کاشته بود و هر روز با آنها حرف می زد. دلم نیامد که گلهای زندگی اش را بیشتر از این پرپر کنم.
***
گفتم: خسته می شی مادر! ... کمی از اتاق بیا بیرون و هوا بخور!
به ترکی گفت: ـ آدم مهمونش رو تنها می ذاره؟
برای مادر نگران بودیم. درست از دیروز صبح تا کنون از کنار تخت «مهرداد» تکان نخورده بود. حتی بعد از صبحانه ی دیروز لقمه ای توی دهانش نگذاشته بود. در واقع امروز 18 روز بود که او از ایران برای دیدن پسرش به کانادا آمده بود. هر روز از صبح تا شام پای تخت فرزند بیمارش می نشست و پسر دلبندش را نظاره می کرد. شاید در انتظار یک نگاه معنی دار، یک جمله ی امیدوار کننده یا معجزه ای بود که خود را به آن دلخوش کند.
برادر از دیروز دیگر لب به سخن نگشود. به قوت مرفین دائم در خواب بود. فقط هر از گاهی چشمانش را باز می کرد و دستانش را در میان دستان ما می فشرد.
دکتر دیروز عصر بعد از دیدن بیمارمان از همه ی اعضای خانواده که پیشش بودند خواست تا کنار او جمع شویم. گفت او را مثل کودکی که تازه بدنیا آمده به نرمی نوازش کنیم. اینکار رو کردیم. دورش جمع شده و در حالیکه اشک امانمان را بریده بود دست و پای و صورتش را بوسیدیم.
اما ناگهان او در آخرین لحظه های نفس گیر، بدون آنکه معلوم باشد امتداد نگاهش به کجاست، دستش را بالا گرفت و بعد از دو بار تکان دادن «بای بای» کرد. سپس آنرا بصورتی که انگار دارد فرمان اتوبوسی را می راند نشان داد. همه تعجب کردیم. او چه می خواست به ما بگوید؟
ساعت حدود 11 امروز راننده ای وارد محوطه ی «خانه ی آرامش» شد. ما توی حیاط نشسته بودیم و سیگار می کشیدیم. از ما سراغ مهرداد را گرفت. بله درست آمده بود... آیا این راننده ی همان اتوبوسی بود که مهرداد حرفش را می زد؟ راننده به همراه کمک راننده، مهرداد را در حالیکه بی جان و بی حرکت خوابیده بود، آرام از تختش روی برانکارد گذاشته و از اتاق خارج کردند. سپس او را نه به داخل اتوبوس، بلکه به داخل «آمبولانس نعش کش» هدایت کردند.
به او دست تکان دادم و با خود گفتم: بالاخره اتوبوست آمد برادر!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر