اسرار «اتاق گنج» من!


اجازه دهید اسرار مهمی را با شما باز گویم. ولی قبل از آن به این حکایت گوش فرا دهید:
گویند شاه عباس را وزیری بوده است بسیار دانا و کشور دار. و نزد شاه ارج و قرب فراوان داشته است. این باعث حسادت دیگر درباریان می شده. از این رو برای بدبین کردنش شایعاتی را در دربار رواج داده بودند. یک روز خبر به شاه می رسد که این وزیر در خانه ی خود «اتاقکی» مخفی دارد که هر از گاهی در آن وارد شده و مدتی را در آن می گذراند. در ضمن ورود کلیه خدمه و نوکران به این اتاقک ممنوع بوده، و اتاقک را کلیدی بوده است که هیچکس جز وزیر به آن دسترسی نداشته است. همه را بر این باور بوده است که باید در این اتاق گنجی نهان بوده باشد که وزیر هیچکس را قابل و محرم به این اسرار ندانسته است.

این شایعات کم کم شاه را نسبت به وزیر دل چرکین میکند. و بر آن می آید تا سر از اسرار وزیر خود در آورد. یک روز او را نزد خود خوانده و می گوید: ای وزیر ما تا کنون سفره و طعام تو را ندیده ایم.

وزیر می گوید: بر روی چشم قبله ی عالم! جسارتا از آن رو بوده است که خانه خود را بر شما قابل ندانستم. و بدین ترتیب روزی شاه را به خانه ی خود دعوت کرده و سفره بسیار با شکوهی برای او تدارک می بیند. بعد از شام شاه از وی می خواهد تا خانه را بر او نشان دهد. و وزیر چنین کند. در هنگام بازدید اتاق ها، وزیر شاه را از کنار اتاقک کوچکی رد می کند که قفلهای بزرگی بر درب آن آویزان بودند. شاه از او می پرسد: این اتاق از برای چیست؟ و وزیر با اندکی دست پاچکی شاه را به اتاقی دیگر راهنمایی کرده، می گوید که این اتاق شایسته ی اینکه شاه آنرا ببیند نیست. تردید شاه به یقین تبدیل می شود که این اتاق باید همان اتاق گنج پنهان باشد. بنابر این امر می کند که آنرا باز کند. وزیر با احترام سرباز زده ولی در نهایت به ناچار قفل ها را باز می کند و شاه داخل اتاقک می شود.

چند چاروق و پاپوش کهنه، چرمکی، گاز انبر، درفش، سوزن، نخ، شانه ی چوبی و... محتوی اتاقک بود. شاه با حیرت از او می پرسد که اینها برای چیست؟

وزیر با متانت جواب می دهد: منکه خدمت قبله ی عالم عرض کردم که این اتاق شایسته ی دیدن نیست. و سپس در ادامه می گوید:

ـ در واقع این اتاق گنج من است.

شاه با حیرت می پرسد: اما در اینجا که چیز پر بهایی وجود ندارد.

وزیر در جواب می گوید که اینها برای او بسیار با ارزشند. چرا که شغل او روزگاری «پاپوش دوز» یا کفاش بوده است. و از آنجا با تلاش و کوشش به مقام صدارت رسیده است. هرگاه باد نخوت و تکبر بر دماغ او وزیدن می گیرد، وزیر به این اتاق وارد شده و اندکی با خود خلوت می کند و یاد آنروزهای سخت می کند. و بدین ترتیب از آن باد خلاصی می یابد...

***

اجازه دهید اعتراف کنم که من هم چنین «گنج خانه» ای دارم. و هر گاه نه باد نخوت، بلکه باد دلتنگی و تنهایی به سراغم می آید، سری به این «گنج خانه» می زنم، تا یاد روزهایی را آورم که ناامید و بی پناه روزگار می گذراندم. همین پریروز دلم چنان گرفته بود که هیچ چیز کمکم نکرد. باد دلتنگی و تنهایی چنان مرا در نوردیده که احساس می کردم باید به خاطره ها پناه ببرم. شاید عاقلانه تر این می بود که از آنها فرار می کردم. بنابر این به یکباره چمدان سفر بربستم و یک روزه عازم شهری شدم به نامHol ، که در مسافت سه ـ چهار ساعتی ی اینجاست. من شهر Hol را زادگاه خود در نروژ می دانم. اینجا در واقع همان «اتاق گنج» من است. اینجا جایی است که من با خانواده ام 18 ماه از عمر اول زندگی در نروژ را در کمپ آن گذراندیم. 18 ماه پردغدغه، در اتاقی کوچک در جایی در این کمپ.

شب را پیش یکی از دوستان در آن شهر گذراندم و صبحش عازم کمپ شدم. خیلی دلم گرفت. یاد روزهای سخت اول پناهندگی افتادم. همه ی آن نگرانی ها، ناامیدی ها، افسردگی ها و بی خبری ها برایم زنده شد.

گر چه حالا نه به عنوان پناهنده، بلکه به عنوان توریست به آنجا می رفتم، ولی با همه، حال و هوای آنروزها در من نفس می کشید. چند نفری را دیدم که دم در ورودی کمپ ایستاده و با هم حرف می زدند. از لهجه شان فهمیدم که افغان هستند. جلو رفتم و سلام کردم. دو جوان زیر 18 سال بودند. یکی شان بیشتر از دو سال بود که در آنجا زندگی می کرد. گفتم که 10 سال پیش من هم مثل آنها بودم و اینجا زندگی می کردم. نگاه حیرت انگیزی به من انداختند و به گرمی با من به صحبت نشستند.



راهرویی در کمپ که اتاق ما در آن قرار داشت.




حالا کمی آرامتر شده بودم. می دانستم که از کجا آمده و در کجا قرار داشتم. روبروی کمپ تپه ای است که من و خانواده ام هر وقت می خواستیم خلوت کنیم به بالای آن می رفتیم. و از آن بالا تمام شهر دیده می شد. شهری که انگار گرد فراموشی بر آن ریخته بودند و آرامش و خلوت بیش از حد آن برایمان خسته کننده بود. شهری آرام با فقط 500 تا 600 نفر جمعیت. اکنون من همه چیز را می دیدم و می توانستم حس کنم. آن روز ها را ... اما باد نخوت و تکبر در من وجود نداشت ... فقط داشتم با خاطره های تلخ و شیرن زندگی می کردم... با یک موزیک آرام و قشنگ تانگو ی زندگی و عشق را با او می رقصیدم ... داشتم زندگی را حس می کردم...

«... دارم حست می کنم

مث روزهای قدیم

هنوزم کوچه ی عشقو

من و تو خوب بلدیم .... »



پله هایی که به کمپ می رود. این پله ها در زمان ما نبود و تازه ساخته اند.



خیابان خلوت شهر...

و این تنها فروشگاه محل است. تمام خریدهای روزانه را از اینجا می کردیم.

اینجا کلیسای قدیمی شهر است. کلیسایی که بیش از 900 سال قدمت دارد.

اینجا کتابخانه ی شهر است. کتابخانه ای که من اکثر اوقات بیکاریم را در آن گذرانده بودم. مخصوصا اینکه پیانویی در گوشه ای از کتابخانه موجود بود که من هر وقت می رفتم با نواختن خودم را آرام می کردم.


تنها میدان کوچک شهر...


و چند نما از زادگاه ما در نروژ!



نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!