... پارسال توی مراسم تدفین خواهرم بود. مهرداد تمام سالن را از سخنان گرم و صمیمی اش منقلب کرده بود. همه متاثر شده بودند. او شعر خواند. از زندگی گفت. از اینکه باید خواهرمان را آنطور که بود به یاد بیاوریم. گفت:
«خواهرمان الان به ابدیت پیوسته است، به همهٔ هستی، تو میتوانی او را در هر جا پیدایش کنی. در باران، در برف، در درختان، در پرندهها، در نسیم، در گلها و البته در مزارش. دلتنگ باش، اما بدان که او هم همه جا با توست. و البته در جایی بسیار زیباتر، و آرامتر.»
سپس همه ی ما را دعوت کرد که امسال تابستان در کانادا دور او جمع شویم. گفت:
ـ باید دوباره شروع کنیم.
گفت:
ـ زندگی جریان دارد... ـ همه باید با هم باشیم. و «باهم» را دوباره بسازیم.
... امسال ما دور هم جمع شدیم در کانادا. همه آمده ایم. حتی مادر که گفته بود اسمش را خط بزنند. ... اما او نیست. مهرداد. داریم عطر او را از دیوارهای خانه اش بو می کنیم. داریم او را لابلای خنده هایش پیدا می کنیم. داریم او را « در باران، در برف، در درختان، در پرندهها، در نسیم، در گلها» جستجویش می کنیم.
داریم او را «بی او» تماشا می کنیم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر