دیشب پای تلفن بودم که نگاهم متوجه ی بیرون از پنجره شد. کاملا غیر منتظره بود. عین بچه ها داد زدم:
ـ اوه ... برف ... داره برف می یاد...
و سرم را به شیشه های سرد پنجره چسبانده، دستانم را به صورت سایه بان به دور چشمانم گرفتم تا بیرون را بهتر ببینم. دانه های درشت برف مثل پر های بالش از آسمان تلو تلو خورده به روی زمین می افتادند... زیبا و وصف ناپذیر بود. تمام چشم انداز روبروی خانه سفید شده بود. عین لباس عروس ...
با اینکه بیشتر اوقات سال در اینجا از زمین و آسمان برف می بارد، نمی دانم چرا اولین شب برفی برایم اینقدر دلپذیر است. بی شک مرا به سفرهایی می برد که وجودم را سرشار از جاودانگی می سازد. سفرهای کودکی...
بچه که بودم منظره ی برفی برایم معنای خاصی داشت: یک جنگل پر از کاج، با یک کلبه ی چوبی قشنگ که زیر برف آرمیده و از دودکش آن دود بر می خاست... و جای پایی که در میان برفها گم می شد... اینها را از کارتون های «دنیای والت دیسنی» قرض گرفته بودم، و همیشه خط رؤیاهای کودکی ام را هدایت می کردند. و سیر در این رؤیاهاخواب را از چشمانم می ربود. هر لحظه از پنجره، زیر چراغ تیر برق کوچه را می پاییدم تا در نور کمرنگ آن ریزش برف ها را رؤیت کنم. بعضا دعا هم می کردم:
ـ خدایا چی می شه امشب برف بیاد!؟
و لحظه شماری ها شروع می شد. بعضی از شب ها برف باریدن می گرفت. و من و برادرم جشن و پایکوبی که «تیتیله ـ فردا تعطیله ... ». اما نزدیک صبح که بیدار می شدم تا کوچه های برفی را نظاره کنم، خبری از برف نبود. تمام امیدهایم آب شده بودند. نمی دانم. نگاه آن زمان من به برف، گویا مثل نگاه این زمان من به معشوق بود. دعا می کردم که بیاید. و وقتی می آمد دعا می کردم که بماند. و وقتی می ماند، دعا می کردم که آب نشود... ولی می شد.
بعضا صبحها مادر خودش خبر خوش برف را به ما می داد. با این ترانه که از رادیو پخش می شد:
برف می یاد برف می یاد
دونه دونه دونه برف می یاد
ریزه ریزه ریزه برف می یاد [...]
و من تا دقایقی محو تماشای حیاط و باغچه ی پر از برف می شدم. دلم نمی خواست آرایش برفها بهم بخورد. دلم می خواست که این برفها دست نخورده می ماندند. حتی دلم نمی آمد که آدم برفی درست کنم. و وقتی «بُت» سیاه رنگم را به پا کرده وارد حیاط می شدم آرام آرام توی برفها قدم بر می داشتم. و با هر قدم جای پای خود را توی برفها نظاره می کردم. خدای من ... علامت برجستگی های پاشنه ی بُت روی برفها چنان به من احساسی می داد که کیف می کردم.
و تنها زیبایی بود که چشم را نوازش می داد.
***
امسال می خواهم به زمستان سلام بگویم. به برف زیبا... به شب های برفی ... دلم می خواهد عین بچگی ها «بت» هایم را بپوشم و جای بت ها رو توی برف دنبال کنم. زیر چراغ تیربرق بایستم و به آسمان برفی نظاره کنم. چقدر توی تاریکی می درخشند... چقدر صاف و تمیزند... بی شک مرا یاد کودکی ام می اندازند... بی شک مرا یاد عشق می اندازند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر