دوچرخه سواری و زندگی


امروز هوس دوچرخه سواری کردم. هم برای اینکه ورزشی کرده باشم، هم اینکه یکشنبه ام رو پر. از این گذشته دو پدیده ی «ورزش» و «طبیعت» رو با هم داشتن نعمت بزرگی یه. به کنار دریاچه ی اطراف شهرمون رفتم:«اسکاپشرم». طبیعتی بکر که زیبایی اش غیر قابل تفسیره. در توی راه، تو مسیر نابلد با دست اندازهای فراوون افتادم. جاده ی سنگلاخی و کوهستانی ... منو کشید و باخودش برد. اما منظره ش اونقد زیبا بود که وسوسه شدم تا منم ادامه بدم.  تا اینکه بالاخره 15ـ 20 کیلومتری گردنم اومد.  




 در انتها سر از جنگل و مراتع و گندم زارها در آوردم. زیبا و خواستنی بود. 

بوی گندمزارها نوستالژی زادگاهم را زمزمه می کرد. 
 
اما این دوچرخه سواری عین زندگی رو می مونه؛ یا لااقل منو به یاد زندگی می ندازه. اینکه باید مقاوم باشی. از پا ننشینی. اینکه هر سربالایی یه سرازیری هم داره و بعد از هر سرازیری باید منتظر یه سربالایی هم باشی، پس باید دقت کنی که کجا پا بزنی، و کجاها دسته ترمز رو نگه داری؛ مواظب دیگران باشی که دارن می گذرن، رعایت قوانین رو بکنی و از همه مهمتر اینکه مجهز راه بیافتی. نه مثل من که حتی قمقمه ی آب رو با خودم نبرده بودم. اونقد تشنه ام شده بود که با خوردن تمشک های جنگلی و آب رودخونه های زلال تشنگی م رو برطرف کردم.


اما یه چیز دیگه ی دوچرخه سواری هم خیلی شبیه زندگی یه: تظاهر کردنش!! گاهی که سربالایی ها رو نمی کشیدم، مجبور بودم از دوچرخه پیاده شم و اون رو بکشم. ولی خجالت می کشیدم که کسی منو در اون حال ببینه. به همین خاطر به محث اینکه چشمم به رهگذری می افتاد، وانمود می کردم که مثلا دوچرخه م خرابه و یا چه می دونم یه جای کار گیر داره ... عین زندگی ... که گاهی آدم خسته می شه ولی وانمود می کنه که دلایل موندنش نه خودش بلکه ابزار یا دیگران هستن....
در آخر با خودم گفتم که ای بابا: دزدی که نمی کنم. خسته شده ام دیگه ... و به این ترتیب تظاهر رو گذاشته م کنار ...

... و در نهایت در حالیکه راه رو گم کرده بودم، به مقصد رسیدم. این دیگه شیرین بود. یه شربت آلبالو و میکس بستنی و خربزه و توت فرنگی و بیسکویت جایزه ام بود:
















در حالیکه داشتم با خیال راحت استراحت می کردم چنان بارون و تگرگی باریدن گرفت که نگو و نپرس.... گفتم که همه چیز عین زندگی یه ... جزئی از زندگی یه ... حتی همین شانسی که آورده بودم ...



نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!