اصل داستان چوپان دروغگو



اخیرا در صفحه هات مجازی معلوم شده که یکی از معروف ترین داستان های دوران درسی ما «روباه و زاغ» حقیقت نداشته و سرکاری بوده. بنا به گفته ی این شاهدان روباه اصلا پنیر نمی خورده ...  با خود فکر کردم نکنه خیلی از داستانهای دیگه ی کتابهای درسی مون هم سرکاری بوده و ما نمی دونستیم. مثلا همین داستان چوپان دروغگو:

چوپانی گاه گاه بی سبب فریاد می کرد: «گرگ آمد، گرگ آمد.» مردم برای نجات چوپان و گوسفندان به سوی او می دویدند. اما چوپان می خندید و مردم می فهمیدند که دروغ گفته است. 

از قضا روزی گرگی به گله زد.... »

در واقع ما با این قسمت آخر داستان کمی مشکل دارم. از این رو نمی تونم این قسمت داستان رو به همین سادگی بپذیرم. بنابر این اجازه بدید داستان رو از زبان خودم روایت کنم:

«از قضا ... مردم دیگر عادت کرده بودند که دروغ «گرگ آمد» چوپان را هر روز بشنوند. و باوجودیکه می دانستند او دروغ می گوید، باز به سویش می دویدند، چرا که تفریح دیگری نداشتند. حالا دیگر فقط چوپان نبود که مردم را سر کار می گذاشت، بلکه مردم هم با این کار در واقع چوپان را سر کار می گذاشتند. تا اینکه یک روز خبری از چوپان نشد. مردم از یکدیگر پرسیدند: کسی «گرگ آمد» چوپان را شنیده است؟ و هیچکس نشنیده بود. مردم نگران شدند. با شتاب به سوی چوپان دویدند. همه جا را گشتند. گله سر جایش بود، اما از چوپان خبری نبود. گرگ چوپان را خورده بود.»

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!