از آخرین باری که روی صحنه تئاتر بودم
سالها گذشته است. البته منظورم تئاتر غیر حرفه ای ست. من هیچوقت تئاتر حرفه ای نکرده ام. سالهای مدرسه، سالهای فعالیت های هنری من بوده ... از کلاس پنجم تا انقلاب تئاتر های کمدی کار می کردم. کلاس دوم راهنمایی بودیم که با دوست هنرمندم شاپور اولین فیلم سینمایی را ساختیم. آن موقع برای ظهور فیلم باید آن را به آلمان می فرستادیم. این کار را کردیم، ولی سالها طول کشید تا فیلمش به دستمان رسید. بعد از انقلاب ... و حالا شکل و محتوای تئاتر ها رنگ و بوی دیگری داشت. از تئاتر های مدرسه تا تئاتر های خیابانی ... تئاتر های سیاسی ... و بالاخره تئاتر های موزیکال سیاسی ... همه گذشت.
سال 2005 در اینجا با یک گروه موزیکال
نروژی روی صحنه رفتم. «ویلون زن روی پشت بام». هم تجربه ی جدید بود و هم که خیلی لذت بردم...
راستش من هنر را یاد نگرفتم: نه موسیقی را، نه بازیگری، یا نقاشی را حتی ... اینها بخشی از زندگی من، یا بخشی از من بوده است. و علت گرایش من به آن نه به خاطر علاقه و استعداد و نمایش ... نه هیچکدام. این لامصب بخشی از من است.
راستش من هنر را یاد نگرفتم: نه موسیقی را، نه بازیگری، یا نقاشی را حتی ... اینها بخشی از زندگی من، یا بخشی از من بوده است. و علت گرایش من به آن نه به خاطر علاقه و استعداد و نمایش ... نه هیچکدام. این لامصب بخشی از من است.
تابستان گذشته وقتی به بازی در یک تئاتری از آثار غلامحسین ساعدی دعوت شدم، بعد از
این پا و آن پا کردن ها، بالاخره پذیرفتم. برای من می توانست تجربه جدیدی باشد. چقدر خوب است که زندگی هنری آدم همیشه به آدم نقش های جدید می دهد. و در این نقش جدید در
واقع قرار بود موسیقی من نقش بازی کند. و اینکه بالاخره غلامحسین ساعدی هم ترک
بوده، پس از طریق موسیقی آذری می توانستم با اثر ارتباط برقرار کنم...
فردا و پس فردا نمایش داریم. گر چه صحنه برای من همیشه جالب بوده است، ولی خب گاهی
می بینی چالش زا هم می شود.... با همه عین زندگی ست. و ما هم که باید زندگی
کنیم. زندگی ...
امیدوارم خیلی از دوستان را در آنجا ببینم.
امیدوارم خیلی از دوستان را در آنجا ببینم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر