انقلاب بهمن نه جوابی به آن نسل و نه به این!

بله هیچکس فکرش را نمی کرد که چنین شود. یعنی دهه ی فجر به دهه ی زجر تبدیل شود. اما ای کاش واقعا «دهه ی» زجر بود. یعنی ای کاش زجر کشیدن ما به همین «ده روز» بود. نه خیر آقا! 31 سال گذشته است. دیگر دارد تبدیل می شود به «سده ی زجر»! یعنی اینکه حالا حالا ها این زجر را پایانی نیست. یعنی اینکه حتی اگر آخوندها هم سرنگون شوند، بچه های ما، نوه های ما هم از این زجر بی نصیب نخواهند ماند. واقعا این بود نتیجه ی انقلاب :«زجر»! این بود حاصل قیامی که رژیم شاه را ساقط کرد: جمهوری اسلامی. و تنها باید آدم متعصب و کمی هم احمق باشد که هنوز اصرار بر این داشته باشد انقلاب 57 را با شکوهمند بخواند.
شوخی که نیست. با این انقلاب سه نسل مستحصل شدند. نسل من که همان نسل انقلابی، همان نسل درگیر بود، نسل قبلی که از کار ما در حیرت بود، و نسل بعدی که باز از کار ما در حیرت است!
خدابیامرزد پدر بزرگ مرحومم را. در انزلی کمتر کسی بود که او را نشناسد. او را به زبان محلی ما «پیر روس» می گفتند.از آن ترکهای مهاجر بود. خدا بیامرز حدود 100 سالی عمر کرد. موقعی که انقلاب شد 90 سالی از عمرش می گذشت. گرچه در آن لحظه ها هم دست از نماز و روزه اش بر نمی داشت، ولی حرفهایی می زد پرمغز. کوتاه و پر مغز. وقتی به او گفتم که «آقا بابا، امام گلدی!» (امام آمد) از گوشه ی چشمش نگاهی به من کرد و گفت: «بالام امام گلمه دی، شیطان گلدی!» من بسیار ناراحت شدم. آن موقع برای اکثر ما جوانها «امام خمینی» جایگاه ویژه ای داشت. ما او را راستی راستی امام می دانستیم. اصلا باور کرده بودیم که چهره ی او را در ماه دیده ایم. وقتی پدربزرگ چنین گفت بر او اخم کردم. گفتم شاید از پیری است. شاید هذیان می گوید. گفتم: «آقا بابا نگو، سید که هست، آقا که هست.» گفت: «این آقا نیست، این ملاست، از ملا که آقا نمی شه.» گفتم: «مگر مسلمان نیستی؟ خوب آمده که دولت اسلامی تشکیل بده!»
خنده ی تلخی زد و گفت: «از گدا که دولت نمیشه!» و دیگر چیزی نگفت.
نمی دانم چرا با وجودی که نماز و روزه اش قطع نمی شد اینقدر با آخوندها بد بود. می گفت: «شما اینها را نمی شناسید.» می گفت: «به اینها دوزاری بدی نمی تونی پس بگیری، می خواید دولت را به او بدهید.» این حرفها را خیلی خیلی پیش تر از موقعی که آخوند«قرائتی» زده باشد زده بود. دایی م می گفت که 12 فروردین هر چه سعی کرد تا «آقا بابا» را به صندوق های رای ببرد تا در رسانه ها تیتر شود که «کهن سال ترین مرد انزلی به جمهوری اسلامی رای آری داد»، زیربار نرفت. و حرفش را بارها تکرار کرد که «از گدا دولت نمیشه!»
بعدها که جنگ وقحطی و کوپن و این حرفها شد، او گفت: نگفتم شما اینها را نمی شناسید!
*
بله از آن روز سالها رفته است. پدربزرگ دیگر در میان ما نیست. نمی دانم نسل ما را چه اش شده بود که تجربه های نسل قبلی را به حساب نمی آورد. آنها را پیر میشمرد و نصایح آنها را هذیان می نامید. فکر می کرد که همه ساواکی هستند. اما نسل بعدی ما چه؟ آنها که ساواکی نیستند. امروز یه جورهایی همان گلایه های نسل قبلی را می توان از نسل فردایی ها ـ بعدی ـ ها شنید.
دخترم موقعی که از ایران پای به بیرون گذاشتیم 8 ـ 9 سال داشت. تنها چیزی که از آن جهنم یادش است استرس های ماست. وقتی در کلاس درس از ایران حرف می زنند، سرش را نمی تواند بالا بگیرد. عکس ها، خبرها، فیلم ها و همه و همه ازایران در رسانه ها چیزی نیست که یک دختر 17 ـ 18 ساله بتواند در کنار هم کلاسی های نروژی اش به آن افتخار کند.
بعضا برای اینکه بتوانم به «سرزمین مادری» دلگرمش کنم، عکس ها و فیلم های قبل از انقلاب را از یوتوب و غیره پیدا می کنم به او نشان می دهم. سردر نمی آورد. نسلی که انقلاب کرده به نسل بعدی عکس هایی را نشان می دهد که «نشان» از نسل پیش تر از او دارد. همان نشانهایی که او آنها را با انقلابش در هم ریخت. یک روز از من پرسید:
ـ پس چه می خواستید؟
گفتم ـ آزادی.
گفت: واقعا؟
گفتم... نه چیزی نگفتم. چیزی نداشتم که بگویم.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
کاریکاتور از نیک آهنگ کوثر
مقاله ی مرا در همین رابطه حتما مطالعه کنید:
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=8404

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!