و حکایت درس خواندن ما....

حال و هوای امتحانات و درس خواندن در زمان دانش آموزی ما کاملا با امروز متفاوت بود. خیلی متفاوت! دلم می خواهد قدمی در آن دوران بزنم....
 یادم می آید وقتی باد مدرنیته در شهر و زادگاهم وزیدن گرفت، در حال فاصله گرفتن از دنیای خردسالی بودم. از بعضی جابجایی ها می فهمیدم که انگار دارد تغییراتی رقم می خورد.... حال و هوای شهر داشت عوض می شد. در کوچه ها تیر برق های بوتونی جای تیر برق های چوبی ی کج و معوج را می گرفتند. خندق های کنار جاده ها برای تلفن و لوله کشی هرروز کنده و پر می شد. و من صبح ها که از خواب بر می خواستم، بوی تازه ی آسفالت را انگار لای دماغم احساس می کردم. و وقتی پا روی آسفالت سیاه و تازه کوچه می گذاشتم انگار که صاحب اصلی آن بودم... حالا همین کوچه ها هر کدام اسمی و رسمی  داشتند. و خیابان ما «خیابان نسیم» بود.... نسیم. و در خیابان نسیم، دیگر کم کم چپرها و پرچین ها ناپدید و به جایش دیوارهای سنگی برپا می شدند. آنطرفتر نزدیک رودخانه ی که از 100 متری خانه رد می گذشت، خانه های گِلی «کوثر خالای» فرو می ریخت و به جایش خانه های آجری ساخته می شد. ظهر های تابستان که از کوچه های خلوت عبور می کردی صدای «زلزله ـ جیرجیرک های درختی» را کمتر می شیندی. و عصر ها دیگر از سنجاقک های آبی همان «شاه تیتیل ها» در کنار رودخانه و پسرانکان شیطانی که برای شکارشان و تهیه ی غذای جوجه ماشینی های خود بدانجا آمده بودند خبری نبود. صبحها دیگر خروس ها نمی خواندند. صدای تاپ تاپ تخته حصیر، دیگر از خانه ی همسایه ها بلند نمی شد. و بساط «حصیربافی» مدتها بود که جمع شده بود. حالا  مردم موکت می خریدند. و تلویزیون داشت به خانه های همه راه پیدا می کرد.  از این رو عصرها هنگام بازی فوتبال گل کوچیک، هر چقدر منتظر بچه های محل می ماندیم، پیدایشان نمی شد. آنها داشتند کارتون تماشا می کردند...
من و پسر عمو نمی توانستیم مثل سابق با «خاک های کوچه» بازی کنیم. جاده های خاکی ای که برای «ماشین های پلاستیکی» مان درست کرده بودیم، خراب شده بودند. و «میل ارابه» های ما، «روغن باک های زیرپایی» که با میل درست کرده بودیم و با آن می دویدیم و مسابقه می دادیم، روی آسفالت ها جواب نمی داد... درست بود.
***
آنروز ها  «تیربرق» ها معنای خاص خودش را داشت. هنگام امتحانات، شب ها موقع درس خواندن، هر کس صاحب تیر برقی بود. و در روشنایی زیر این چراغ ها برای امتحان درس می خواند. شما می دانستی که این چراغ برق مال کیست. حتی اگر آنرا زودتر هم اشغال کرده بودی، موقعی که صاحبش سر می رسید، باید جا را پس می دادی. بعضی از تیر برق ها هرگز «درس خوان» نداشت. هادی دوست برادرم می گفت: این کوچه ها سنگینه!
میپرسیدم: سنگین یعنی چه؟
می گفت: شب ها می بینی از توی «باغ درخشان» صدای اجنه می یاد... یا هم که بعضی  وقت ها اونا به طرفت سنگ پرتاپ می کنند.  
حالا ما دیگر از ترس این سنگینی، هنگام روز هم آن طرفها آفتابی نمی شدیم.  
و روزها ... جنگل را هم درس خوان ها تقسیم بندی کرده بودند. هر کدام از این بچه ها برای خودشان جا داشتند. برای خود نیمکتی درست کرده بودند، و روی درخت کنار نیمکت اسم خود را کنده کاری کرده بودند. بعضی ها هم با یک قلب، اول اسم «طرف» را کنار اسم خود کنده بودند.
هر کس که بیشتر درس می خواند، جای پایش جاده را بیشتر صاف و یک دست کرده بود. از این «راه جاپاها» می فهمیدی که طرف چقدر درس خوان یا به قول ما خرخوان بوده است
و آنروزها طی شد. و ما بزرگ شدیم. آن تیربرق ها و «جاپاها» در دیروز ها گم شد. ولی انگار این درس دست از سر ما بر نمی دارد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عکس از جاده ی دریای زادگاهم
میل اربه: وسیله ای بود که ما با سیم های کلفت درست می کردیم. یک فرمان داشت، و دو چرخ که همه با میل درست می شد. و دنده نماهایی را هم روی بدنه آن تعبیه می کردیم.
روغن باک های زیر پایی: با گذراندن سیم های از باک یا حلبی های روغن، روی آن می ایستادیم و راه می رفتیم.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!