ما نشستیم و تماشا کردیم

1

راستش بهش حسودیم می شد. گفتم: پسر چطور می تونی این همه شعر رو از بر باشی؟ از کجا می یاری؟
و این در حالی بود که او گاهی تا ساعت ها، دقیقا تا ساعت ها می توانست بی وقفه از حافظ و مولانا و سعدی شعر و غزل بخواند، و تنبک بزند...
من او را تا این حد شاد ندیده بودم. در واقع شادی و لذت با هم بودن در نزد او اندازه نمی شناخت. و از اینکه هر کدام از ما برادر و خواهر ها در گوشه ای از دنیا متفرق افتاده بودیم شاکی بود. به خاطر همین نقشه می کشید که این فاصله را کمتر کند. به فکر راه اندازی ی پروژه ی «هشت بهشت» ش بود. خنده ام گرفت. به نیت «هشت برادر و خواهر» ی که بودیم، این اسم رو انتخاب کرده بود. گفت سالی یکبار دور هم جمع می شویم و کیف می کنیم. نقشه اش این بود که مکانی را در یکی از کشورها بخریم، و هر ساله آنجا جمع شویم.
 آنروز عصر تابستان یکی از زیباترین روزهای زندگی در «غربت» بود. همه ی ما از دور و نزدیک آمده و در سوئد جمع شده بودیم. عروسی خواهر زاده بود. همه حضور داشتیم، جز پدر که او دیگر نبود. ولی ما نبودش را حس نمی کردیم...  زدیم، رقصیدیم و شادی را با گوشت و استخوان دوره کردیم.... ناگهان «او»  به طرف مادر آمد، دستش را گرفت و بالای پله ای که همه می توانستند آنها را ببینند، برد. و در آنجا در حالیکه دستانش را روی شانه های مادر انداخته بود نطق غرایی در مقام او کرد.
برای چند دقیقه سکوت بر فضایی که درست تا چند دقیقه پیش سرشار از رقص و شادی بود حکمفرما شد.
گفت: مادر یعنی همه چیز! گفت: مادر یعنی همه ی ما... گفت: مادر همینی است که کنار من ایستاده و عمرش را برای ما گذاشته است. گفت: و حالا باید ما هم وقتی برای او بگذاریم. گفت... و گفت ... و مادر در حالیکه با ذوق پسر ته تغاری اش را در بغل فشرده بود، عین بچه ها به حرفهایش گوش می داد. سپس اشک هایش را پاک کرد و او را بوسید.
ابن نطق «مهرداد» آنقدر قشنگ و دلنشین بود که همه را با خودش برد. حالا اشک در گوشه گوشه ی  چشمان حضار حلقه زده بود. حالا همه به یاد مادر هایشان بودند. 

 سالها بود که ما همه نتوانسته بودیم  یکجا جمع شویم. برای همه ممکن نمی شد. و او «مهرداد» ... شاه مهره ی این جمع بود.

***
2
هیچکس فکرش را هم نمی کرد که بعد از گذشت یکسال از آن اوقات خوش، چنین غم بر ما سایه افکند. همه ی «هشت بهشتی» ها جمع شدیم، ولی برای وداع ... و این یکی، یکی از تلخ ترین دور هم بودن ها بود. سالن مملو از جمعیت بود. برای آخرین وداع با خواهر نازینم آمده بودند. خواهری که سرطان مغلوبش کرده بود. مهرداد پشت میکروفن قرار گرفت و در حالیکه صدایش از بغض می لرزید نطقش را با این شعر از شفیعی کدکنی شروع کرد:



به کجا چنین شتابان
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا 
هوس سفر نداری 
ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم اما 
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین  شتابان؟ 
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم 
سفرت به خیر! اما تو و دوستی خدا را 
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی 
به شکوفه ها به باران 
برسان سلام ما را... 

مثل همیشه نطق زیبایی کرد. سپس آرام  مرا با پیانویم که پیش در آمدی در مایه شور بود همراهی کرد. ... 

وقتی از سر خاک خواهر برگشتیم، در یکی از خیابان های روتردام بودیم که گفت:
ـ عجب مراسمی بود!
انگار از عروسی حرف می زد. و راست می گفت. عین عروسی برنامه چیده بودیم. تمرین کرده بودیم. ولی اما حالا از «هشت بهشت» او یکی کم شده بود.  
ـ دوست دارم من هم مُردم یه همچی مراسمی بگیرید.
نگاهش کردم... نباید این حرف را می زد. تنها چیزی که در او وسعت داشت زندگی بود و امید...


***
3
... در سالن قبرستان یکی از محله های تورنتو بودیم. و باز همه جمع بودند ... وقتی پشت میکروفن قرار گرفتم، دست و پایم را گم کردم. تا حالا من در مراسم سوگواری سخنرانی نکرده بودم. تازه فهمیدم که او چه مسئولیت سنگینی را همیشه به عهده می گرفت. کاش هرگز چنین مسئولیتی به گردنم نمی افتاد. کاش هرگز این لحظه را تجربه نمی کردم.
و من در حالیکه صدایم می لرزید، خواندم:
رازقی پر پر شد
باغ در چله نشست
تو به خاک افتادی
کمر عشق شکست
ما نشستیم و تماشا کردیم.
سالن مملو از جمعیت بود. و من باورم نمی شد که امروز داشتم در سوگ «او» سخن می گفتم، برادر نازنینم... «مهرداد» ... نه باورم نمی شد که سرطان توانست درعرض همین مدت کوتاه او را نیز مغلوب کند و...  یکی دیگر از «هشت بهشتی» های ما کم شده بود... اصلا صاحب «هشت بهشتی»ها کم شده بود.


ــــــــــــــــــــ

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!