خوب زندگی کردن کار ساده ای نیست. به عبارتی کار هر کس نیست. همت و پشتکار می خواهد، و مهمتر از همه صداقت. فرض کنید شما زندگی ی سالمی دارید. سالم به معنای کلاسیکش: یعنی دارای خانواده ای، فامیلی، دوستانی، کس و کاری ووو هستید. و مهمتر از همه آن آرامش اندرونی ای که در زندگی بدان نیاز دارید. لپ کلام: شما شب را راحت بر بالین می گذارید...
بعد از مدتی، چالش هایی ذهن تان را به خود مشغول می کند. شما در می یابید که در محیط کار به «وسیله ای» می توانید در آمد بیشتری کسب کنید. البته ...؟! این وسیله نام خوبی ندارد: «رشوه خواری!» نه نه! شما نمی توانید تن به این کار دهید. چرا که این خلاف همه ی شئوناتی است که منش شما را تشکیل می دهد. در طول عمر، سعی تان بر این بوده که تعریف مشخصی از خود داشته باشید. این تعریف از تربیت، شخصیت، منش، تجربه و طبیعت شما سرچشمه گرفته است. و «رشوه و دزدی» با همه ی این داده ها منافات دارد. به همین دلیل در برابر وسوسه های «پولدار شدن»، مقاومت می کنید. اما تا کی؟
بعد از گذشت سالها، در یکی از روزها، شما مریض می شوید. بر بستر بیماری می افتید و مدتی بر سر کار نمی روید. و این، فرصتی می شود که زندگی ی خود را مروری کنید. در این باز نگاه، متوجه ی مسائلی می شوید که قبلا به آن دقت نکرده بودید. یا شاید هم گذرا از آن گذشته بودید. شما در می یابید که زندگی شما دیگر مثل سابق نیست. شما آن تمپو و ریتمی را که در اوان جوانی داشتید، ندارید. همه ی چیزهایی که روزی حکایت از تنوع و طراوت داشت، تبدیل به عادت شده است. عادت های خسته کننده! حتی آدمهای دور و برتان نیز برایتان خسته کننده می آیند. به عبارتی زندگی شما یکنواخت شده است. خاطرات را ورق می زنید. گذشته را چوب می زنید. کم کم سایه هایی در افکار شما پیدا و ریشه می دواند. نتیجه می گیرید که استحقاق شما بهتر از این زندگی ای است که نصیب تان شده. حس می کنید طی این سالها، حق شما پایمال شده است. به این فکر می کنید که جوانی خود را برای صداقت و وقاداری در کار و کرداری گذاشته و در برابر وسوسه های ریز و درشت مقاومت کرده اید، ولی کسی متوجه این ارزش های شما نشده است. کسی از شما تشکر نکرده یا برایتان گل نفرستاده است!
خود را تنها حس می کنید. حتی در میان نزدیکانتان! افسردگی به سراغتان می آید. شما خود را با دیگرانی مقایسه می کنید که با وجود انجام ندادن وظیفه شان، ترقی هم کرده اند. بنابر این چیزی، کسی در این قضیه مقصر است. البته که شما نیستید. اما چه کسی؟ این حرفها نتیجه ای برایتان ندارد. شما به هر حال طلبکار هستید و باید آنرا وصول کنید. بنابر این شروع می کنید به دادن تغییراتی در زندگی خود. چه تغییراتی؟ انسان معمولا راحت ترین راه را بر می گیزیند. پس تسلیم شدن به وسوسه ها آسان ترین و راحت ترین هاست. وسوسه هایی که سالها در کمین شما نشسته اند. و اکنون در قالب سوالهایی اینچنینی که باب دل شماست ظاهر شده: «حاجی! تا کی می خوای اسیر این زندگی چنددر غاز باشی؟» «تا کی می خوای فرصت سوزی کنی؟» «کیه که قدر تو رو بدونه!؟» ... و بالاخره این وسوسه ها، شما را وسوسه می کند. با خود می گویید: «الان باید جبران کنم.» چه ایرادی دارد؟ «حالا آسمان که زمین نمی آید!» امتحان که ضرر ندارد. و دست بکار می شوید. بله...
اما وجدانتان. باید یک جورهایی از شر آن هم راحت شوید. وجدان به مثابه ی شاهد زنده ی زندگی و شخصیت گذشته ی شماست. ابتدا بسیار با آن کلنجار می روید، ولی در نهایت خود را قانع می کنید. داستان از اینجا شکل دیگری می گیرد. و دست شما به رشوه باز می شود.
می گویند همیشه دست زدن به «اولین خلاف» یا دزدی دشوار است. بعدا به روال می افتد. با این وجود برای حفظ آبرو باید یک اسم با مسمایی برای این کارتان بیابید: «نردبان ترقی!» بله، از این بهتر نمی شود. شما باید نردبان ترقی را طی کنید. حالا باید در جمع زمینه چینی کنید. این نه برای این است که شما به نظر دیگران اهمیتی قائلید، بلکه به این خاطر که اگر گیر افتادید، چیزی برای گفتن داشته باشید.
همه ی اینها در شخصیت شما استحاله ایجاد می کند. شما به تنها چیزی که فکر نمی کنید وظیفه تان است. وظیفه ای که بر گردن داشتید. کاری را که باید به درستی انجام می دادید. آن تعریف ها و ارزش هاست. همان هایی که وجود شما، کاراکتر شما را شکل می داد. اکنون شما از شخصیت واقعی خود دور شده اید. شاید هم الله و علم، در واقع همین بودید و به قول معروف «روزگاری باز جستید وصل خویش»!
بله، خوب زندگی کردن کار ساده ای نیست. به عبارتی کار هر کس نیست. همت و پشتکار می خواهد. البته لیاقت می خواهد.
این شیوه جهان سومی است. تا وقتی که قدرتمداران حق شما را پایمال میکنند، شما نیز به خود اجازه میدهید حق دیگران را پایمال کنید و این یک سلسله زنجیر به هم بافته است، ربطی به شخصیت و وجدان ندارد، این بی فرهنگی است و متاسفانه مشکل با این هم حل نمیشود که باید از خود شروع کرد، باید ریشه اش را از بالا با نظارت مردمی سوزاند، تا هنگامی که شما بخشی از مال دزدی را به آخوندی میدهید تا مالتان را حلال کند، شما باوجدانترین و خیرخواه ترین مردم روزگارید. عجب فرهنگ کثیفی است.
پاسخحذف