تو خونه نشسته بودم و
برای امتحان می خوندم. ناگهان زنگ در خورد. به ساعت نگاه کردم. 11 بود. منتظر کسی نبودم! از پنجره سرک کشیدم. همسایه مون بود. همسایه ی پاکستانی
تبارمون. درست نمی شناختمشون. کمتر از یکسال می شه که خونه ی بغلی ما رو خریده اند و ما همسرپایی هر از گاهی سلام و علیکی کرده بودیم. خب ... اینجا کمتر معمول هست که همسایه ت درتو بزنه و حال و احوالی بپرسه. مگه اینکه موضوع خاصی در
میون باشه. اتفاقا دیروز هم درست موقعی که داشتم تمرین موسیقی می کردم زنگ در
خورد. همین آقای پاکستانی بود. راستش کمی
ترسیدم. شاید صدای موسیقی م بلند بوده. ولی ایشون فقط یک سوال داشت. مثل امروز... با این تفاوت که امروز خیلی عادی در رو باز کردم.
ـ بله؟
ـ ببخشید می خواستم بپرسم شیر دارین؟
تعجب کردم.
شیر؟ همین شیر خوردن؟
ـ بله.
راستش مدتها بود
... یعنی دقیقا از ایران که خارج شده ام، تا حالا با چنین سوالی از طرف همسایه یا
هر کسی مواجه نشده بودم. تو ایران قرض گرفتن و از این حرفها داب
بود ولی اینجا ... !!!
با خوشرویی گفتم: متاسفانه نه ...
کمی گرفته شد. گفت: راستش ما یه اتومبیل داریم. و خانمم صبح ها اونو سر کار می
بره.
فکر نکنم منظورش
این بود که می تونه ماشین من رو قرض بگیره. با همه کمکش کردم که منظورش رو راحت تر بگه ... مخصوصا که نروژی رو به سختی حرف می زد. بی درنگ گفتم:
ـ اگه می خوای می تونم تو رو تا اولین سوپر مارکت برسونم.
خیلی خوشحال شد. اونقد که مانع پشیمانی من به خاطر این پیشنهاد احمقانه ام شد.
گفت: پس یه چیزی بپوشم و بیام... و با عجله رفت.
من هم اومدم که چیزی بردارم.
بگذارید ادای
نیکوکارها رو در نیارم. توی این چند ثانیه خیلی با خودم کلنجار رفتم. از خودم هم
تعجب کردم که چرا چنین پیشنهادی رو به او داده بودم. و حالا باید حداقل نیم ساعت معطل
می شدم. معطل شدن برای یه نفر دیگه ... در جامعه ای که وقت ارزش داره ... در جامعه ای که کمتر معموله ... نمی
دونم.
حالا دیگه توی ماشین نشسته بودیم. و بهتر بود که سرم رو با سوالاتی گرم می کردم. مثلا اینکه چیکاره ست؟ راننده ی اتوبوس بود. دو تا بچه هم داشت. و اکثرا بعداز ظهرها کار می کرد. آدم ساده و عادی ای بود با
سی سال سن....
رسیدیم. و او رفت
که از سوپر مارکت خرید کنه. و من چند دقیقه ای در حین انتظار فکرم رو دوباره مشغول کردم:
واقعا چرا این کار رو کردم؟ چرا من پیشنهاد دادم که او
رو برسونم که شیر بخره؟ اگر شیر نمی خورد می مرد؟ می تونستم چیزی نگم و الان تو
خونه نشسته بودم و مشغول درسم بودم. آیا
او از سادگی من استفاده کرده و خیلی زود بدون اینکه تعارف کنه، سوار ماشین شد تا
او را به سوپر مارکت برسونم؟ آیا حالا که دیگران تعارف بلد نیستند، تقصیر از اونهاست؟
اسم این که کرده بودم چیه؟ محبت؟ آیا ما واقعا برای دیگری ست که محبت می کنیم؟ آیا
من به این مرد محبت کردم چون او نیاز داشت؟ و وو ...
... حالا دیگه دم
در خونه بودیم. او پلاستیک وسایلش رو گرفت و تشکر کرد. سپس از ماشین پیاده شد. بازم
تشکر کرد. بعد از توی پلاستیکش یه بیسکوییت در آورد و به من داد. گفت قابلی نداره
برای شما خریدم. کمی مکث کردم. بعد منم تشکر کردم .... اما نه به خاطر بیسکویت بلکه به خاطر اینکه حالا
جواب سوالم رو گرفته بودم: اینکه چرا ما به دیگران محبت می کنیم؟
ما به دیگران محبت می کنیم چون خود نیازمند محبت کردن هستیم. بیشتر از اون کسی که نیازمند محبت ماست. بذارید رک بگم: محبت کردن به خاطر او نبود. به خاطر خودم
بود. به خاطر همین خاطر رضایتی بود که هم اکنون در چهره ام موج می زد. رضایتی که هیچ سوپر
مارکتی اون رو نمی فروشه.
ـــــــــــــــــ
عکس از اینترنت
عکس از اینترنت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر