سحرگاهان،
وقتی که هنوز در
خوابی،
تماشایت انگار، شیرین ترین قصه ی ماندگاری ست،
و بوییدنت گویی، التیام عمیق ترین زخمهای کهنه ...
و من، بی آنکه بیدارت کنم،
آرام از کنار «باغ عشق» ت عبور می کنم،
و بی صدا از دیوار خوابت سرک می کشم.
و من، بی آنکه بیدارت کنم،
آرام از کنار «باغ عشق» ت عبور می کنم،
و بی صدا از دیوار خوابت سرک می کشم.
آه که قدم زدن در
کوچه های رابطه
که از عطر حضورت سرشار است،
چه لذتی دارد...
چه لذتی دارد...
دستم بی اختیار در نسیم مَوّاج موهایت می پیچد تا نفسی تازه
کند،
و از خورشید خیالت در این زمستان، گرما می گیرم.
با حوصله کنارت می نشینم،
و از خورشید خیالت در این زمستان، گرما می گیرم.
با حوصله کنارت می نشینم،
تا بالاخره چشمان زیبای دروازه ی باغت را بگشایی ...
و روبرویت، مسافری را بینی که سالهاست به انتظار نشسته،
تا به تو صبح بخیر
بگوید
و با دستانت فردا را لمس کند،
و با شانه هایت رفاقت را ...
و با شانه هایت رفاقت را ...
*
آه که گاهی
شیطنت های کودکی به سرم می زند.
شیطنت های کودکی به سرم می زند.
تا سرت را با ترانه ای قدیمی گرم کنم،
از نردبان نگاهت بالا رفته،
و پشت گیسوان حُجب ت پنهان شوم...
آنگاه...
آنگاه...
بی خیال
راهم را به درون حضور رنگارنگت باز کنم...
راهم را به درون حضور رنگارنگت باز کنم...
سپس دزدکی
فقط و فقط از درخت وسوسه ی آلبالوی سرخ لبانت
فقط و فقط از درخت وسوسه ی آلبالوی سرخ لبانت
بوسه ای بچینم...
و آنگاه بی آنکه متوجه ام شوی
و آنگاه بی آنکه متوجه ام شوی
از سرسره های کرشمه ات پایین بخزم
و عین نوجوانی هایم
خود را در کوچه ی رابطه
که حالا از عطر وجودت پراکنده است، رها سازم ...
و عین نوجوانی هایم
خود را در کوچه ی رابطه
که حالا از عطر وجودت پراکنده است، رها سازم ...
آی آی ... عشق!
چه لذتی داری...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر