شعر و داستانخوانی من

این هفته، اوقات کاری و غیر کاری ی پر جنب و جوشی داشتم. به نظر می آید که دارم بخشی از نیروی به تحلیل رفته ی خود را باز می یابم. و این را موقعی بیشتر حس می کنم که وقتی هم برای دیگران گذاشته باشم. مخصوصا در محیط غیر کاری.

سه شنبه ی این هفته به یک «شب شعر» دعوت بودم. الان حدود سه سالی می شود که برگزار کنندگان این شب، نسبت به من لطف داشته و مرا به شب شان دعوت می کنند. نشستی است از شاعران بومی و علاقه مندان شعر که اوقاتی را در کنار هم به خواندن شعر و قطعات ادبی می گذرانند.

جلسه را با موسیقی ی کلاسیک افتتاح می کنند.

و سپس برگزار کنندگان ضمن خوش آمد گویی، از حاضرین دعوت کردند که شعرهای خود را بخوانند. این هفته من هم یه قطعه ی ادبی از خود را خواندم. و یک شعر از مجموعه ی کتاب حافظ که اخیرا به «نروژی» چاپ شده است. هر دو مورد توجه حاضرین قرار گرفت.
به هر حال چنین شب هایی روزنه ای است به سوی شناخت فرهنگ نروژ. اما چیزی که مرا از دیگر مهمانان متمایز می کرد، مضمون شعر من بود که حاضرین را از حال و هوای نروژ خارج کرد. وقتی به شعرهای این آدمها در این قسمت از کره ی زمین گوش می دادم، خود را دور افتاده می دیدم. یکی از شاعران بومی در مورد آدمهایی که در «اسپانیا» کنار دریا در طی تعطیلات دیده بود، شعر گفته بود. یکی از خانم ها شعر شاعری را خواند که دغدغه ی او در زمان جوانی این بود که در رقص «بال» (رقص سنتی دختران و پسران نوجوان مدرسه ای) با کدام یک از دوست پسر هایش برقصد. دیگری از سایه ی درختی گفت. و روح کوه و درخت را ستایید. نمی خواهم قضاوت کنم. به هر حال مملکتی که سالها در آرامش و سکوت بوده، نباید راجع به چیزهایی که ما راجع به آن می گوییم بگوید.
در این میان یکی از شاعران نیز شعری را راجع به مردم فلسطین خواند.


داستان خوانی برای ایرانی ها

تجربه ی دیگر من داستانخوانی برای ایرانیها بود. «کافه سرا» یی در اسلو تازگی ها محلی شده است برای تجمع ایرانی ها، که با دعوت از هنرمندان، نویسندگان، سیاستمداران ـ البته با سیاسیون اشتباه نشودـ ، و فعالین ایرانی ی مقیم نروژ، جایگاهی شده است برای معرفی آنها به بقیه ی ایرانی ها. باید بگویم که من در چندین مرحله برای نروژی ها داستانخوانی داشته ام، ولی این اولین بار بود که برای جمع ایرانی ها داستان می خواندم. و اعتراف می کنم که تجربه ی جالبی بود. مستعمین خوبی نصیبم شده بود. تمام یک ساعت ساکت و آرام پای صحبت ها و کتاب خوانی من نشستند، بدون آنکه کوچکترین صدایی از آنها بشنوم.

من در مورد دو کتاب منتشر شده ام، و کتاب جدیدم که در دست انتشار دارم، صحبت کردم. سپس در مورد ایده ها و پروژه هایی که در زمینه ی «آموزش زبان مادری به بچه های دو زبانه» در سر داشته، و بعضی ها را به اجرا در آوده ام سخن به میان آوردم. و بخشی از «وسوسه ی موهوم خوشبختی» را به زبان فارسی برای حاضرین خواندم.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!