امروز صبح، شنبه، وقتی از خواب برخاستم، دنبال بهانه بودم تا به کسی یا چیزی سلام بگم. از پنجره ی اتاق خوابم که به بیرون نگا کردم، اونقد منظره ی قشنگی جلوی چشمام نقش بسته بود که زبونم از گفتن ایستاد. دریاچه ی روبرو رو مه پوشانده بود و سحر گاه پاییزی رو با قدرت تموم به رخ طبیعت می کشید. من چیزی نگفتم. این اون بود که به من سلام می گفت. به تنهایی م، به آرامش، ... و به زندگی ...
و من چاره ای نداشتم جز اینکه بگم: علیک سلام دوست من!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر