... خیلی کار می کنم. نه اینکه دوست دارم. به خاطر اینکه سر کار باشم. خستگی ی کار زیاد، قابل تحمل تر از خستگی ی تنهایی ست. دارم زور می زنم که خود را فراموش کنم. و همه ی آن چیزهایی که به این «خود» تعلق دارد. دارم به یک «خود» فردا می اندیشم. خودی که باید باشد. خودی که نمی خواهم باشد! شکوفه های اندوه درونم را با یادها آبیاری می کنم. در انتظارم که شاید روزی گل های آرامش آنرا بچینم و روی موهای پریشان کسی بنشانم. مدادرنگی خیالم دارد زندگی را با رنگ روشن تری نقاشی می کند. ولی پاک کن های لحظه ها، قادر نیستند لکه های خاکستری جا مانده در دفتر خاطره هایم را به این سادگی پاک کنند. هر چقدر که آبی می زنم، باز لکه ها پیداست. و من که دیگر حاضر نیستم این نقاشی ها را نشان کسی دهم. انگار هر روز که می گذرد بیشتر با این «کس»ها رودربایستی پیدا می کنم. بیشتر با آنها غریبه می شوم. همانهایی که با یک ترانه پیدایشان می شود، و هنوز ترانه تمام نشده گم می شوند. همانهایی که هنوز مرکب علامت سوال پشت شمایلشان خشک نشده، انتظار جمله ای قشنگ بعد از « : » را دارند. انگار مثل سایه هستند. فقط موقعی که آفتاب پشتم است آنها را می بینم. آفتاب که نیست می شود، آنها هم... حق هم دارند. دیگر کسی با شعر از نردبان رؤیاها بالا نمی رود. دیگر کسی حوصله ی گلایه های عشق سوخته را ندارد. و من دارم خاکستر آنرا با دست خود خاک می کنم. نه به خاطر اینکه دل «کسی» را به دست آورم یا بشکنم. به نظرم آنهایی که استعداد عشق را دارند، توانایی معشوق بودن را از دست داده اند. همه طلبکارند. حتی همانهایی که بی وفایی کرده اند. آنها هم قصه ی عشق نافرجامشان را بنا بر ملاحظاتشان باز گو می کنند. به خاطر اینکه خریداران جدید را سرکار بگذارند. و واهمه ی اینکه من نیز در چرخه ی این بازار گرفتار آیم، مرددم می سازد.
می خواهم رنگ روشن تری را برای پاییز انتخاب کنم. اما مغز مدادرنگی ی خیالم شکسته ..... دارم دنبال مدادتراشی می گردم که نقاشی هایم را دوباره از سر گیرم....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر