حکایت عوض کردن عینک ما



مدتی بود که سرم درد می کرد. نمی دانستم چرا، تا اینکه فهمیدم از عینکم است. عینک مطالعه ام. دیروز پیش چشم پزشک بودم. بعد از معاینه گفت: درسته...
گفت: باید عینکت رو عوض کنی.
پرسیدم: یعنی پیر شده ام؟
گفت: ناراحت نباش! دور رو عین عقاب می بینی، ولی نزدیک ها را نه. گفت: طبیعی یه.
قبلا هم یکی با طعنه اینرا به من گفته بود. ولی منظور او از دور «دیگران»، و نزدیک «نزدیکان» بود. اما او معتقد نبود که این طبیعی ست. و طبیعی نبود.

بالاخره عینکم را عوض کردم. به همین سادگی. این همان عینکی بود که برایم عزیز بود. عینکی که با آن سطرهای کتاب و روزنامه ها را قشنگ تر می دیدم. و از خواندن خسته نمی شدم. همان عینکی که هر وقت جا می گذاشتمش، انگار جزئی از خود را فراموش کرده بودم. انگار ناقص بودم. اما حالا... باعث سردردم بود. و با سه شماره عوض شد. با خود فکر کردم که انگار رابطه ی ما با زندگی نیز حکم همانچشم و عینک را پیدا کرده اند. روزگار مدیدی را در کنار یکدیگر سپری و زندگی می کنیم، لذت می بریم، بال می گشاییم ... لیکن بعد از کمی نه «سردرد» بلکه «دردسر» عوض شان می کنیم. عوض مان می کنند.
به سادگی ی همان عینک عوض کردن ها!
منتها بدون معاینه ی پزشک....

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!