صبح وقتی سر کار
می روم، چراغها را خاموش می کنم، و وقتی بر می گردم، چراغها را روشن. خودم موقعی
می آیم که تاریکی همه جا را فرا گرفته است. فقط برای اینکه به خود بقبولانم که
باید در خانه باشم. و من می دانم که کسی در خانه منتظرم نیست. و اینجا همه چیز
ساکت است. تلویزیون، رادیو، ضبط ... و من تنها به خودم گوش می دهم. شکلات هایی که
برای شب هالووین خریده بودم، روی دستم باد کرده است. از اجاق آشپزخانه بوی غذا بلند
نمی شود. و امشب قرار نیست جایی مهمان بروم...
تمام دیشب باران بارید. و برفها را کاملا شست. به همین سادگی... انگار نه انگار که تمام هفته را برف باریده بود.
حالا آبجویی را باز کرده ام. با پسته ای
که مادر تابستان برایم سوغات آورده بود می نوشم.... شاید گرم شوم. ولی گرمای آن
آنقدر نیست که یخ های درونم را آب کند....
در انتظار آفتابی هستم که این یخ های پدر سوخته را آب کند.... آنروز خواهد آمد. مطمئنم.
salsm agha mokhtar.in neveshte ba in melody ziba adam ro be aseman mibare.mamnoon
پاسخحذفمرسی کریم جان ...
پاسخحذفخوشحالم که مطلبم مورد پسندت واقع شد.