امروز تولد دخترم،
«قیزی جان من» «سِودا» ست. سودا .... مونس لحظه های خوب و بد من. لحظه های اوج و
فرود من... شریک گریه های شبانه ای که فقط او با حضورش، بر آنها مرهم آرامش می
نهاد. و الهام بخش هر آن چیزی بود که به من امید رفتن را می دمید...
وقتی از پنجره ی عمرم به زندگی نگاه می کنم، این
اوست که همچون دسته های معطر گل مشامم را نوازش می کند. و عطر او با ترنمی بهاری،
منطره ی پیش رویم را رنگارنگ تر و پر معناتر می سازد. عطر وجود او در کنارم فقط
ارمغان زیبایی نیست، نه نه ... او خیلی بیشتر از اینها را در آنسوی همین پنجره ها
برایم نقاشی می کند. قلم موی لبخند های او، رنگ های ملایم پایداری را می کِشند، و
آنجا ... آن کنار، مردی را کشیده است که بالهایش شکسته، ولی پرواز را از یاد نبرده
است. و دنبال کلیدی می گردد تا به آسمانی که خود را از آن آویزان کرده، برسد. و
سودا در گوشه گوشه ی این تصویر بی بدیل، کلید گمشده ی عشق مرا، که در لابلای برگ
های سرسبز خاطرات من پنهان شده است را با رنگی آبی ترسیم کرده است.... و اکنون من صدای او را
می شنوم ... صدای طپش قلب او را که برایم
نغمه ای به وسعت فردا می خواند، و من در کنار او فردا را قشنگ تر از همیشه می
شنوم....
***
امروز سودای من
20 ساله می شود... و من وقتی او را می بینم 20 سال جوانتر می شوم و می فهمم که عشق
هنوز در پنجره عمر من خرامیده است...
امروز او را به خاطر دو چیز تبریک می گویم. اول اینکه او هم توانست «گروه رقص» خود
را در همین هفته ی پیش پایه گذاری کند. و این روزها شدیدا مشغول است تا این گروه
را به عرصه ی نمایش ها بیاورد. و من به عنوان پدر فقط خوشحالم و خوشحال...
و دوم اینکه:
تولدت مبارک دخترم
Sevda qızı!
Həyatımın çiçeəyi! doğum gününü ürəkdən təbrik deyirəm
yaşa qızım!
این هم دخترم سودای 11 ساله، در کنار من در حال اجرای یکی از آهنگهایی را که خودش ساخته است. این برنامه در سالن شهرداری شهر Hurum اجرا شد. (عکس از روزنامه ی محلیRøyken og Hurum avis مورخ 1.12. 2003)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر