من تو خونه گربه ای دارم که اسمش
«پیشی»یه. ناز و پشمالو و باوفاست. ولی خوش ادا و بغلی نیست. من نمی تونم باهاش حرف بزنم، یا
فکرشو بخونم. ولی گاهی از فکرم عبور می کنه که اون چطور می اندیشه؟ یا چطور به
دنیای اطرافش نگاه می کنه؟ اینکه مثلا هر موقع باید ظرف غذا و آبش پر باشن؟ اینکه هر موقع میو میو کرد یعنی می خواد برای دستشویی بره بیرون؟ اینکه اینجا محلی یه که باید اون خودش رو تو آرامش ببینه؟ نمی دونم. تنها چیزی که
می دونم اینه که انتظارات من از اون در حدی یه که «پیشی» هست... پیشی ی ما هیچوقت
ادعایی نداره. هیچوقت خودش رو مثلا مثل شیر به من جا نمی زنه ... یا اون چیزی رو
که نیست، وانمود نمی کنه. اون همیشه گربه ست، یه گربه ی خونگی... و ما با هم خیلی تفاهم داریم.
اما من وقتی وارد جمع آدما می شم،
با اینکه هم می تونم باهاشون حرف بزنم، و هم می تونم باهاشون مراوده ی فکری کنم، احساس
می کنم که خیلی غریبه ام. عین بچه ای رو می مونم که وارد یه سرزمین عجایب شدم و همه چیز و همه کس براش تازگی دارند. عجیب تر اینکه این اتفاق وقتی می افته که من شروع به شناختن این آدما می کنم!!! بارها فکر کردم که شاید اشکال از خودمه! از طریقه ی شناختم. یا اینکه اصلا چه لزومی داره آدمها رو بشناسم. مثلا یکی دم از تنهایی می زنه، از دنیا و آدما شکایت می کنه و ...
من باورش می کنم. این باورمندی به من نیرو می ده. حس می کنم که تو دنیای خودم تنها
نیستم. و امثال من زیادن. باهاشون می گم، می خندم، و بنای صمیمیت رو می ذارم... و فکر می کنم که این
آدما تکیه گاهی اند که می تونم برای گذر از طوفان تنهایی بهشون تکیه کنم. ولی بعد
از یه آرامش سحرگاهی خودم رو از اونی که بودم تنهاتر حس می کنم. چون اولین چیزی م
که می شکنه عصای اعتماد من به اونهاست. همون عصایی که برای بلند شدن خیلی بهشون
نیاز دارم. اونها حتی نمی تونن شونه هاشون رو برای یه لحظه تکیه دادن به دیگر آدمها قرض بدند... نه ... نه! من نمی تونم بفهمم چرا ما آدما باید همیشه اون چیزی رو که نداریم و نیستیم به دیگران نشون بدیم؟
نمی دونم. ولی من تو خونه پیشی ای
دارم که فقط پیشی یه. من نمی تونم باهاش حرف بزنم، یا فکر اون رو بخونم. نمی تونم
تنهایی مو باهاش تقسیم کنم، ولی اون تنهاترم نمی کنه... کاش آدما اقلا یه کمی «پیشی»
بودند....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر