بیست و دو سال پیش در دفتر خاطراتم «نامه هایی به خودم» می نوشتم. یکی از این نامه ها به والنتاین آن موقع ربط پیدا می کند. عجیب است که آن موقع هم هنوز بوی خودم را می دهم. و این بوی گندِ «تو» ی سرگردان هنوز با من است...
کاش می توانستم
جز به خودم فکر کنم. یا جز به تو که در ته مانده های فکرم جولان می دهی! اصلا به
هیچکدام. کاش در عرض نگاههای کم عرض تو، طولی هم در عاشقانه های زندگانی وجود داشت.
و ما می توانستیم به جای دایره ی بیهوده گی، به چند ضلعی بودن عشق فکر کنیم. و از
گوشه ای به گوشه ای دیگر سرک بکشیم. نفسی تازه کنیم. و به جای گریختن از یکدیگر،
دوباره عاشق شویم.
همیشه گمشده ها انسان را به جستن وا می دارد. به اینکه قانع نباشد به داشته های
خود. و یا که بر عکس! هر چه را که یافت مطلق انگارد و باور کند که یافته است. و انگار تو ... در گمشده های من ظاهر شدی و تصویر تو درخیال همانی که سالها در جستجویش بودم
تلاقی یافت. بخاطر همین دستانت را چنان گرم فشردم و لبانت را چنان گرم بوسیدم و با
دستپاچگی گفتم: دوستت دارم، که واقعا باورم شد عاشقت شده ام. چه احمقانه، ولی
صادقانه!
اما من فقط تنهاتر شده بودم. و تو به این اندیشیده ای؟ اندیشیده
ای که با وجود دوست داشتن، دستانمان دور می شد ازهم؟ سرد می شدیم و پرواز را فقط در
شعرها می فهمیدیم؟ اندیشیده ای چرا با وجودی که سرمست از اطمینان صفا بودیم در خزان
تنهایی قدم می زدیم و باد بی تفاوت بر
بوسه های ما می وزید و نشان لبها را پاک می کرد؟ آه که هنوز به یاد آتشین بوسه های
تو سعی می کنم از باد متنفر باشم. اما من اشتباه می کردم. تو مدتهاست که نبودی و نیستی، و
بادی هم نمی وزد تا شاید اینبار نشانی از بوسه های تو را برایم بیاورد....
تو انگار عین باد، نه خود باد بودی: فرّار و بی قرار... هی رفتی و آمدی، و من فهمیدم که شانه های تو دیگر برای گریستن نیست. هی آمدی و رفتی، و من پی بردم دستان تو نیز دیگر برای گرفتن نیست. و آغوش تو، برای پناه آوردن. و رؤیاهای تو دیگر، از من گذر نمی کنند. نمی دانم به عمد اینکار را میکردی یا من خود فهمیدم که با آمدن و رفتنت، فقط تنهاتر از همیشه شده ام.
تو انگار عین باد، نه خود باد بودی: فرّار و بی قرار... هی رفتی و آمدی، و من فهمیدم که شانه های تو دیگر برای گریستن نیست. هی آمدی و رفتی، و من پی بردم دستان تو نیز دیگر برای گرفتن نیست. و آغوش تو، برای پناه آوردن. و رؤیاهای تو دیگر، از من گذر نمی کنند. نمی دانم به عمد اینکار را میکردی یا من خود فهمیدم که با آمدن و رفتنت، فقط تنهاتر از همیشه شده ام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر