آرزوهای تو که گناهی ندارند


آی آی دوست من! گاهی باید در زندگی یاد بگیری که برای خودت قصه بسازی. بگذار بهتر بگویم: اصلا قصه سازی کنی دوست من! و هر از گاهی به آنها سرک بکشی و خودت را در این قصه ها قرار دهی. رک و پوست کنده: به خودت کمک کنی و همین قصه ها را به جای غصه هایت  بنشانی. تا روزگاری که آفتاب عمرت دوباره بدرخشد...
 گاهی باید یاد بگیری که بعد از گریه های بلند و پای کوفتن به یخ ها در یک شب سرد و تاریک زمستانی ی زیر 10 درجه، و فریاد زدن و فحش دادن به زمین و زمان، به خاطر اینکه هیچکس در زندگی ات حاضر نشده صدای تو را بشنود و جوابی به تو  دهد، یا اینکه همه فراموش کرده اند که بالاخره تو هم انسانی و طاقتی مثل دیگر انسان ها برای تحمل درد داری، می توانی ... می توانی یک لحظه برمی و برهی و سهم دیگری هم از همین ظلمت طلب کنی....
مثلا می توانی خیلی معمولی از جاده های تاریک اطراف شهر عبور کنی. همان جاده های برفی که در زیر نور اتومبیل شب زیبا و شاعرانه به نظر می آیند.  و از یک ارتفاعی تماشاگر  شهر تو سری خورده ی خودت باشی. همان شهری که به هر حال تو به آن تعلق داری. و مثل فیلم های والت دیسنی خانه ها و دودکش ها را در زیر برف مشاهده کنی، و به یاد قصه ی «دخترک کبریت فروش» بیفتی. و مثل دنیای بچه گی هایت همچنان باور نکنی که دخترک بیچاره از سرما و گرسنگی جان باخت....
دلت می خواهد که شهر را از بالاتر ببینی. ادامه می دهی ... می رانی ... 
به بالا میروی، بالاتر و بالاتر و  ... در آنجا درست از آن بالا دور و بر شهر را بهتر می بینی... خانه ها و دودکش ها را ... و آدمهارا ... نه این یکی را نمی بینی.  انگار آدمها خوابیده اند. همه جا تاریک و ساکت به نظر می آید... 


بعضی وقت باید یاد بگیری که می توانی در همان لحظه های خاموش و بی فروغ، سهم بیشتری از دنیا و سرمای بی رحم طلب کنی. عین بچه ها شوی، پایین و بالا بپری ... و شاید لحظه هایی را که در بچگی هایت جا گذاشته ای را در همین لحظه بازیافت کنی. روی برف ها دراز بیافتی و با دست و پا زدن برای خودت عین فرشته ها جای بال درست کنی. بلند  شوی تا به شاهکارت نگاه کنی: وای ... وای ... چقدر این بالها بهت می آیند... از توی برف های پا نخورده بدوی و در دل تاریکی گم شوی... بروی تا به بالای تپه ای برفی برسی و خودت را عین گلوله ی برفی غِل دهی پایین... عین بچه ها ... خیلی بچه ها ... 
ـ کاشکی آدم می تونست عاشق بشه، بدون اینکه اونو به کسی اظهار کنه... (با خودت می گویی) ... 
 امان از سرما... فکر کنم حالا در این بالا منهای 15 درجه ای باشد. حالا نوبت آن است که کمی گرم شوی. توی اتومبیل می نشینی و خاطرات خنده دار تعریف می کنی. یا هم که سرگذشت شاهزاده ها را: «... یکی بود یکی نبود. پیرزن جادوگری بود که به عشق دخترک زیبایی که هر روز در انتظار شاهزاده ی خود نشسته، آواز می خواند، حسادت می کرد. آنقدر که با فریبکاری اسرار دختر را فرا می گیرد و دخترک بیچاره را به کبوتر تبدیل می کند. و خود به جای او می نشیند، و انتظار شاهزاده را می کشد. تا وقتی که شاهزاده سر می رسد. و به جای دختر زیبا پیرزن جادوگر  را می بیند.گر چه  پیرزن تمام قصه های دخترک را برای شاهزاده تعریف می کند تا او را متقاعد کند که او همان است که شاهزاده در خواب دیده است،  اما این عشق سر نمی گیرد. شاهزاده احساس می کند که یک جای کار عادی نیست.... در تمام این مدت آن کبوتر مواظب شاهزاده بوده است...» 
بله ...  سی دی های مختلف اتومبیل را از نظر می گذرانی ... «ستار»، «فریدون»، «بنیامین»، «ترکی ی آذری» ... و دنبال یک موزیک «مدرن» می گردی که برایت جدید باشد. می یابی، لابلای سی دی های بی نام و نشان. سپس آنرا توی ضبط  می گذاری و صدای آنرا آنقدر بالا می گیری که شیشه های اتومبیل به لرزش در می آید و تو بی خیال همه ی دنیا، انسانها و غم و غصه هات شروع می کنی به رقصیدن و پایکوبی روی برفها ... و شال گردن خود را روی کمرت چنان می لرزانی «انگار که قر تو کمرت فراوونه ـ نمی دونی کجا بریزی.. » یکی دو نفری هم آن دور و بر می پلکند. آنها تو را می بینند. و فکر می کنند  شاید تو دیوانه 2 بطر وودکای ناب روسی را بالا کشیده ای که چنین مست می نمایی ... آی آی دلم برای پاتیل شدن تنگ شده است. 
.... 
 آی آی ... دوست من! ... شاید این قصه ها امروز تو را گول بزنند، ولی به هر حال یاد می گیری که در زندگی باید سهم بیشتری برای خودت بخواهی. سهم بهتری. چون من مطمئن هستم که سهم تو بیشتر از چیزی است که گرفته ای ... خیلی بیشتر... فقط باید آرزو کنی. نه اینکه آنها را پس بزنی ... فراموش نکن: آرزوهای تو که گناهی ندارند... و باز فراموش نکن که: بدون آرزوها و رؤیاها قوی ترین آدمها هم پرپر می شوند. ... 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!