سالها پیش، قبل از انقلاب، زن زیبارویی به نام «فروزان» با رقص های لوَند و کاباره ای اش، چنان زبانزد خاص و عام شد که توانست گیشه های سینما را با نام خود پر کند. زن ها در دوره ی «مرد سالار» یا بهتر است بگوییم «جاهل سالار» جامعه ی آنروز ایران، حداقل اختیار تن و بدن خود را داشتند. گر چه یدک کشیدن نام «زن کاباره ای» یا «هرجایی» یک رسوایی برای زن آن روز به شمار می آمد، ولی تهدیدی برای جان او نبود. امروزه بعد از گذشت چهار دهه از آن زمان در جوامع سنتی مرد سالار ما، حتی این حداقل نیز برای زنان امکان پذیر نیست. یعنی زنها حتی اختیار تن و بدن خود را نیز ندارند. و در صورتی که پای خود را فراتر از «تابو» ها بگذارند، مجازات سنگینی در انتظار آنها خواهد بود. «لوکه زاهیر» یکی از زنهایی ست که گاهی پایش را فراتر از به اصطلاح «گلیم» تابوها گذاشته است. این هنرمند زیبا رو و جوان، با خواندن آهنگ هایی که بیانگر احساسات زنانه است، طرفداران زیادی در کردستان عراق پیدا کرده است. در یکی از آهنگ هایش که به زبان کردی ست احساسات زنانه را آشکارا چنین بیان می دارد: ولم کن ... راهم رو نبند... به من
«سبز باشید» اصطلاحی بود که آنرا از لابلای یک شعر که برایم در اوان جوانی سروده شده بود، گرفته بودم. شاعر آن شعر نامعلوم بود و این اصطلاح در آن موقع امید سبز بودن را در من می دمید. بعدها آنرا در جمع کوچک ادبی خودمان که از آن دوران خفقان هنوز نفسی می کشید بکار بردم. مثلا به جای جواب «سلامت باشید» می گفتم «سبز باشید!». به جای جواب «چه خبر؟» که طوطی وار می گفتيم «سلامتی» می گفتم «سبزی!» اما این سبز بودن معنای دیگری را نیز در ما می دمید. آن موقع که ما جوانی بیش نبودیم و مثل اکثر جوانهای امروز آرزوی «فرار از جهنم ایران» بزرگترین آن بود، با سبز بودن خودمان را از اکثریتی که خاکستری بودند جدا می کردیم. ما حاضر نمی شدیم قاطی خاکستری ها شویم. خاکستری ها مردمانی بودند که خود را به شرایط ساخته بودند. آنهایی که فکر می کردند جهان در ایران در آن رنگ سیاه خلاصه شده؛ عادت کرده بودند به توسری خوردن و «تلویزیون پشم شیشه» نگاه کردن و قانع شدن! خاکستری ها در خودشان فرو رفته بودند و حاضر نبودند از خواب خرگوشی بیدار شوند. عادت کرده بودند تا در تابستان ها در محوطه «طرح سالم سازی کنار دریا» با مانتو و روپوش در
اپیزود اول: خیلی سالها پیش موقعی که در یکی از «کلوپ های رقص آذری» در آنکارا مشغول آموزش بودم، کنجکاوی یکی از دخترهای رقصنده کار دستم داد. او با طنازی خاصی مایل بود بداند که پسرهای ایرانی معمولا به دخترهای ایرانی چه می گویند؟ من مطلب ایشان را گرفتم. در جا تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که بگویم «جیگرتو بخورم»! شما می دانید که حرف «خ» در زبان ترکی استامبولی رایج نیست. بنابر این آن دختر همرقص من بزور توانست کلمه ی بخورم رو «بُکورم» تلفظ کند. بعد از اندکی از من پرسید: ـ اینی که گفتی یعنی چی؟ ماندم که چطور آنرا ترجمه کنم که تصویر درستی از پسران ایرانی بدهد. اینکه فکر نکنند ما «جگرخواریم»! ولی به هر حال چاره ای نبود معنای این عبارت دو کلمه ای را گفتم. او با تعجب مرا از نو ورانداز کرد. و پرسید: واقعا اینو می گید؟ ای کاش باور نمی کرد. چرا که بعد از آن ارتباطش را با من کم کرد. این تجربه ی بد من از یک ترجمه ی ساده بود. *** اپیزود 2: سالها بعد وقتی در یکی از کمپ های نروژ ساکن بودم، مدرسه ی ابتدایی ای که دخترم در آن درس می خواند از من خواست تا در رابطه با فرهنگ کشورمان چی
نظرات
ارسال یک نظر