۱۳۹۶/۹/۱۴

نغمه ای قدیمی تو را می برد





گاهی همینجور که روی کاناپه نشسته ای، یک آهنگ یا نغمه ای قدیمی تو را با خودش می برد. من هم مقاومت نمی کنم. همراه می شوم. انگار می روم جایی که قبلا آنجا نبوده ام و نمی شناسم اش. جایی شاید در اعماق زمین ... یا بالای سخره ای یا حتی گاهی جنگل یا کنار ساحلی ... نمی دانم. حالا در اتاقی قدیمی هستم. اتاقی که قبلا هرگز در آن نبوده ام ولی احساس غریبی هم به من دست نمی دهد. تو گویی اینجا را می شناسم. بویی که در این اتاق جاری ست برایم آشناست. سکوت در همه جا حکمفرماست. آن روبرو پنجره ای می بینم: با شیشه های مات و بعضی ها شکسته. روی تاقچه ی چوبی پنجره گلدون سفالى زیبا با یک شمعدانی دیده می شود. پرده ی سبزی با نقش گل های ریز سرخابی آویزان است. نزدیک می شوم. شمعدانی ها خشک شده اند. و بوی مرطوب پر از خاک پرده ها مشامم را می زند. ناگهان به گوشم نوایی می رسد که آرام زمزمه می شود. نوایی موسیقیایی .... عین همین نوا ... از لابلای شیشه های مات نگاه می کنم و دنبال صدا می گردم. آنور شیشه خیابانی سنگفرش را می بینم که دور تا دور آن را خانه هایی که حیاط شان با نرده های سفید محصور شده اند گرفته اند
ناگهان زنی پشت شیشه ی مات ظاهر می شود. او با تاپی سفید رنگ و دامن چین چین گلدار از درختی گیلاس یا آلبالو می چیند و در سبد خود جا می دهد. کمی هراسان به نظر می رسد و مدام اطراف را می پاید. شیشه ها مات اند و من صورت او را واضح نمی بینم. گویا حرکت او با همین نوا هماهنگ است. با احتیاط و پنهانی سرک می کشم. بله ... گویا سراسیمه است. کنجکاوی م بیشتر می شود. نگاه می کنم ... نمی بینم. همه چیز مات است. خودم را حرکت می دهم تا شاید از شیشه ی شکسته ی پنجره بتوانم او را بهتر ببینم.یک قدم جلوتر می آیم ولی ناگهان خرده های شیشه زیر پاهایم صدا می خورد و پاهایم خونی می شود. اهمیت نمی دهم. در این حین سعی می کنم او را از لابلای یکی از پنجره هایی که شکسته است ببینم. اما اتفاق عجیبی می افتد. از لابلای شیشه ی شکسته هیچ چیز جز دیوار قابل رؤیت نیست. با احتیاط دستم را به طرف شیشه ی شکسته می برم. نه، هیچ پنجره ای آنجا نیست. تمام پرده و تاقچه و همه ی آنچه که می دیدم نقاشی قدیمی است که بر روی دیوار جا مانده است. خشکم می زند. این غیرممکن است ... چرا که من الان محو تماشایی کسی بودم ... 
در این لحظه آهنگ تمام می شود. و من با سرعت به دنیای خودم بر می گردم. حالا روی کاناپه در دنیای واقعی هستم. خیلی عجیب است. توی ذهنم سوالاتی از همان دنیای غیر واقعی شروع می کنند به گردش... 
گویا باز خیالاتی شده ام. بلند می شوم که به آشپزخانه روم، ناگهان متوجه ی خونی که از بریدگی پایم روی کف آشپزخانه ریخته می شوم.... عجیب است

۱۳۹۶/۸/۲

خوشبختی دادنی نیست ...

آی رفیق!  
از پاییز گفتی. ولی وقتی از من بپرسی پاییز، می گویم: یعنی رنگ. یعنی نفس. یعنی تابلو نقاشی. و ... باید بگویم که پاییز نروژ را خدا شخصا پایین آمده و با دست خودش دست به قلم مو برده است. از جاده های تنگ و باریکش خسته نمی شوم، خانه های چوبی آن رؤیاهای توی قاب عکس دوران کودکی ام را زنده می کند. دیدن مزارع، دیدن میوه های رسیده روی درختان، و رنگ نارنجی کاملا سفارشی و اورجینال برگها ... پیرمردی که روی چهارپایه پارک نشسته و خستگی را می گیرد ، پیرزنی که از گردش روزانه در حالیکه قلاده ی سگ مامانی اش را در دست دارد برمی گردد؛ و یا ... خسته نشده ام . نمی دانم ، شاید روزی بشوم. ولی هر روز احساس می کنم که من تعلق به همین زیبایی دارم. هر روز فکر می کنم که زیبایی ها ی دور و بر من زنده اند، راه می روند، حرف می زنند.
می دانی رفیق خوب من، خوشبختی دادنی نیست. گرفتنی هم نیست. باید آنرا احساس کنی . این احساس گاهی با یک مرور، با یک خاطره، یا هر تلنگر کوچک دیگری می تواند حاصل شود، به همین خاطر شاید تو آنرا در پاییز زادگاه ـ کیاشهرـ جستجو می کنی. و می گردی و می گردی . اما من به خودم نصیحتی کرده ام که شاید مورد توجه تو قرار بگیرد :
غصه های کودکانه را کنار بگذار
وقتی از پنجره روی به بیرون داری
در این سرزمین همیشه وقتی برف ها آب شدند
خیلی زود جای خالی آنرا
برف های تازه می پوشاند
اما تو بدان اندیشه کن که جای خالی خیلی چیزها دیگر پر نخواهد شد !
نارنجی باشی ـ مختار

۱۳۹۶/۷/۱۶

سرگرمی های ما


 زندگی در اینجا باید حتما تنوع داشته باشه. وقتی پا به سن می ذاری و چگونگی روزهای فرارویت رو حساب می کنی، باید چیزی در چنته داشته باشی. می گردی ببینی که با چی  می تونی خود رو سرگرم کنی ... یکی از اینها ورزشـه . باید باشه که به خودت و وجودت فرم بدی ... ما یکشنبه ها بچه ها جمع می شیم و فوتبال بازی می کنیم. خوب می شه ...  هر یکشنبه تقریبا می دونیم که باید خودموان رو گرم کنیم.... 

یه صفحه ی فیس بوکی هم داریم. همونجا می نویسیم و قرار می ذاریم. هر کی خواست می یاد ... 


۱۳۹۶/۶/۲۸

عشق یا معشوق

آدمی وقتی در خودش حبس می شود، شادی ها پنجره هایی می شوند که می توانی چشم اندازی به دوردست زندگی داشته باشی. در شاخه های پیش روی همین پنجره است که می توانی پرنده های خیالت را ببینی، پروازشان دهی و تماشاگرش باشی. این حس گاهی چنان لطافتی به روحت می بخشد که حس حبس بودن را در تو می خشکاند، هر چند برای لحظه ای ... و این لحظه ها چنان تا عمق ت پیش می روند که سرحد عشق ت را رقم می زنی. و آنوقت است که همه تو را از بیرون پنجره تماشا می کنند، نه از داخل... حسی مختوم که تو را به عشق می رساند، ولی نه به معشوق.

۱۳۹۶/۵/۱۹

آخرین روزهای تعطیل من


آخرین هفته ی تعطیلاتم را از سر می گذرانم. گذراندن 7 هفته تعطیلات تابستانی لذت بخش ترین ایامی بوده است که بعد از یک دوره استرس طولانی ی کار نصیبم شده بود. اما لذت بخش تر از همیشه این سه هفته ی آخر بود که خود را از «چه کنم» های تعطیلات رهانیدم و اوقاتم را با مطالعه گذرانیدم. فکر می کنم هیچ آرامشی فرح بخش تر از غرق شدن در صفحه های کتابی که اشتیاق خواندنش تو را از خواب سحر گاهی جدا می کند، نیست، تا آنجا که وسوسه کمی بیشتر خوابیدن را در حالیکه لذت نسیم بادِ بعد از باران تند صبحگاهی، همچون ماساژی بر شانه های روح خسته ات احساس می کنی، از تو سلب می کند.
اما این جملات نیچه آرامش صبحگاهی ت را بر هم می زند: 


ایمن زیستن خطرناک است... من در خطر از دست دادن خود واقعی ام هستم، یا در این خطر که نشوم آن که هستم؛ اما من که هستم؟


و وقتی نمی توانی از ته کلامش سر در آوری، او نشانه های دیگری را پیش رویت می گذارد:

آیا زندگی خودت را زیسته ای؟ یا با آن زنده بوده ای؟ آیا آن را برگزیده ای؟ یا زندگی ات تو را برگزیده است؟ آیا آن را دوست می داری؟ یا از آن پشیمانی؟ این است معنی زندگی را به کمال دریافتن. آیا از آن استفاده کرده ای؟
وقتی نیچه گریست ـ صفحه 365 

۱۳۹۶/۵/۱۷

ماشین زمان

همیشه این فیلم های زمان رو دوست دارم. مثلا سفر به گذشته، یا سفر به آینده ... از بچگی توی رؤیاهام بودن. وحس ناشناخته و مهیجی رو در من ایجاد می کرد.  امشب فرصتی پیش اومد تا با دخترم دو تا از این فیلم های زمانی رو ببینیم
یکی ش ماشین زمان که محصول 2002 ست. ندیده بودمش ... قشنگ بود. کاملا هیجان انگیزه ... دوست دارین ببینین اینم لینکش ... ماشین زمان .... 
یکی دیگه از فیلم ها، برگشت به آینده بود که محصول 1985 . شبیه همون رؤیاهای بچگی م. که با خودم می گفتم آدم برگرده عقب و بعضی معادلات زندگی رو بهم بزنه. مارتی از رابطه پدر و مادرش راضی نیست.  به طور اتفاقی سوار ماشین زمان دوستش می شه که تنظیم شده بوده حدود 30 سال پیش. و بر می گرده به اون زمان. با پدر و مادر خودش آشنا می شه ...  مادرش نزدیک بود که عاشقش مارتی بشه ... مارتی از فرصت استفاده می کنه و پدر و مادرش رو به هم جوش می ده ..  فیلم مهیجی هستش ... توی یوتویوب می تونید ببیننش .... 




۱۳۹۶/۵/۹

در را باز کن!

در را باز کن! چرا برایم از پشت پنجره دست تکان می دهی؟ چرا از پشت شیشه نگاه می کنی؟ می خندی چشمک می زنی و عشوه های دخترانه داری ....

۱۳۹۶/۵/۸

مصاحبه من با رادیوی فارسی زبان اسلو ـ راه ابریشم

یکی از امتیازات فیس بوک، یاد آوری خاطره ها در چنین ایامی ست. و یکی از این خاطره ها مصاحبه ی سال گذشته من  با رادیوی فارسی زبان راه ابریشم در اسلو می باشد. من در بخش اول این مصاحبه به سابقه فعالیت های هنری خود هم در ایران و هم در نروژ پرداخته ام.  از خانواده و شهر خود می گویم، از فعالیت های موسیقی در نروژ و تاسیس گروه آوانو و اقدام برای جمع آوری هنرمندان موزیسین و شناخت و کار با آنها تحت عنوان «آبگوشت پارتی هنرمندان» می گویم. در بخش دوم این مصاحبه در باره شعرها، نوشته ها و در کل کار نویسندگی ام حرف می زنم. 
 واقعیت این است که من هنوز یاد نگرفته ام که برای کارهای اینچنینی از قبل خودم را آماده کنم. از این رو گاهی حرفهایی را می زنم که شاید نباید در یک مصاحبه رادیویی گفت. در شروع مصاحبه به درخواست با یک قطعه موسیقی زنده آغاز می کنم. به هر حال این شما و این هم من ... 

۱۳۹۶/۵/۷

حس کتابخونی


این هفته بیشتر وقتم رو مثل بچه های خوب و سر به راه برای مطالعه ی کتاب گذاشتم. نمی دونم احساس کتابخونی خیلی بهتر از احساس پای اینترنت و دنیای مجازی نشستن ـه ... کمش اینکه کتابخونی اصلا ناراحتی وجدان نداره ... باید بگم تمام این هفته جز یک ساعت که برای خرید صرف وسایل خونه صرف شد، بیرون نرفتم. و مثل بچه های سر براه به کتابخونی پرداختم. حالا کتاب دوم رو هم شروع کرده م. شب ها دیگه بهانه ای برای بیدار موندن دارم. کتاب جدیدم هم رمان جالبی یه ... «مرد صد ساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد» نوشته یوناس یوناسون نویسنده ی سوئدی به ترجمه فرزانه طاهری ست.

داستان خیلی ساده شروع می شه ... همونکه از اسم کتاب معلومه ... ولی خیلی زود چنان تخیل نویسنده انسان رو به زوایای گوناگونی از ماجرا می کشونه که آدم باور نمی کنه ... باید بگم که تقریبا همه چیز رو این نویسنده می بینه ... البته که داستان یک داستان معمولی یه و تخیلات نویسنده حیرانم کرده ...

۱۳۹۶/۵/۶

خوشا ـ غزلی از عراقی با اجرای من

خوشا دردي!که درمانش تو باشي      خوشا راهي! که پايانش تو باشي
خوشا چشمي!که رخسار تو بيند        خوشا ملکي! که سلطانش تو باشي
خوشا آن دل! که دلدارش تو گردي   خوشا جاني! که جانانش تو باشي

غزل از عراقی 

۱۳۹۶/۵/۵

ملت عشق ـ معرفی کتاب


کیمیای عقل با کیمیای عشق فرق دارد. عقل محتاط است. ترسان و لرزان گام بر می دارد. با خودش می گوید: «مراقب باش آسیبی نبینی.» اما مگر عشق اینطور است؟ تنها چیزی که عشق می گوید این است: «خودت را رها کن. بگذار برود!» عقل به آسانی خراب نمی شود. عشق اما خودش را ویران می کند. گنج ها و خزانه ها هم در دل ویرانه ها یافت می شود، پس هرچه هست در دل خراب است. 

از قواعد چهل گانه شمس تبریزی 
برگرفته از کتاب «ملت عشق» نوشته ی الیف شافاک که یکی از بی سابقه ترین تیراژ فروش  کتاب های تاریخ ترکیه را رقم زده و به زبانهای زیادی ترجمه شده است
 این کتاب را هفته ی پیش که نزد دوست شاعرم جناب مظفر امینی بودم، پیشنهاد کرد. چنان مرا گرفت که دلم نیامد آنرا برایتان توصیه نکنم. در واقع یکی از محسنات این سفر اخیر به امانت گرفتن 3 کتاب بود که یکی از کتابها «ملت عشق» بود. دو روز و نیم وقت مرا گرفت تا خواندمش ... عین بچه ها ذوق می کردم که یک کتاب 500 صفحه ای به سرعت تمام کردم .. یکی از سایت ها در باره ی «ملت عشق»چنین نوشته

هنوز

۱۳۹۶/۵/۴

یادگارهایی از شهر Fredrikstad


آخر هفته ی پیش، دوستی قدیمی مسیج داد که برم پیش ش... رفتم بی تعارف. شهرش تقریبا 90 کیلومتری شهر خودم قرار داشت. «فردریک استاد». تجدید دیداری بود با دوست و شاعر خوب مان «کولی» (مظفر امینی) که اخیرا دو کتاب شعرش رو هم به چاپ رسونده بود. البته که تنها نبودم ... سازم رو هم با خود برده بودم.
مثل همیشه خلوت کردن با دوست اینچنینی و آبتنی توی دریای کرامات او و کلمه چینی از باغ کلام او برام همیشه جالب و خاطره آمیز است. خصوصا که از آخرین دیدار و نشست مان ماهها می گذشت. 

در آتلیه هنرمندان فرصتی دست داد تا با یکی از نقاشان به نام نروژ «داود زندیان» آشنا شوم.

۱۳۹۶/۴/۵

پرسه



من در طول گذرگاههای عمرم پرسه می زدم که،
در کوچه باغهای عرض خیالهایم پیدا شدی.
کنار دریاچه ای مه آلود،
 
روی شاخه های درختچه های گیلاس نرسیده ...
و من هنگام چیدن
از روی یکی از شاخه ها بود که سُر خوردم
 
و به عمق ریشه های عاطفه پرتاپ شدم
و تو را با یک لبخند پیدا کردم
و آنجا بود که دست و پای قلبم شکست
گم شدم ....
 
برای همیشه.
در طول همان گذرگاههای عمرم ....

 
مختار برازش ـ دفتر پاره پاره های غربت

۱۳۹۶/۳/۴

طوفان



هوا گرگ و میش بود. نه، کمی بیشتر ... ابرها با هم غریبه شده بودند ... درختان و شاخه ها به هم غر می زدند... پرنده ها لانه هایشان را پیدا نمی کردند ... همه چیز به هم خورده بود انگار.
صدایش کردم: بیا تو، بزودی شب می رسه ...
بی قرار بود. پرسید: می شنوی؟
 با بی اعتنایی گوش کردم.
 گفتم: با تو هم ها ... بزودی طوفان می شه ... بیا تو.
گفت: صدای طوفان نیست. صدای سُم هاشه.

۱۳۹۶/۲/۱۹

تا فردا

هوای گرم، روی ایوان خانه فرش پهن کرده است. و درختان انگار که به مهمانی آمده باشند به یکباره لباس های سبزشان را به تن کردند. صدای بلبل ها توی فضا می پیچد. دود کباب و بوی آن می رقصد. و دل بهانه ای می گیرد تا روز را اندازه بگیرد. و شب را از میان رؤیاهای خاموش توی پنجره تماشا کند. سکوت دوباره برقرار می شود و خواب به یکباره بر دروازه پلک تو پدیدار می شود. 

۱۳۹۶/۱/۲۸

عطر تازه

وقتی که باغچه رو ورانداز کردم، انگار زمین همین الان همه چیز رو زایمان کرده بود، 
چنان عطر تازگی در دل و جانم نشست که هوس های کودکی را در من بیدار می کرد. 
 کله سحر بارون شدیدی باریده بود و زمین را تر کرده بود. زن روستایی با لهجه ی ترکی دهاتی گفت که توی یک ربع صبحانه رو حاضر می کنه ... و من عین بچه ها در اطراف شدم و به باغ سرک کشیدم ... بوی سبزه های تازه همه جا رو پر کرده بود، و من عین بچگی هایم می خواستم توی این عطرها و طراوت وول بخورم ... خاک، سبزه، درخت، بچه گربه ی فضول، سگ ماده با پستانهای چروکیده، همه چیز بوی بچگی و حیاط خونه رو می داد ... و قدم های من حریم این نوستالژی ها رو می شکست. البته در سرزمینی دیگر. 

معرفی فیلم: رؤیاهای پروانه

«رؤیاهای پروانه» یکی از فیلم هایی است که پیشنهاد می کنم ببینید. با تصاویری زیبا و شاعرانه ... یک فیلم درام و رمانتیک که زندگی دو  این د...