این هفته
بیشتر وقتم رو مثل بچه های خوب و سر به راه برای مطالعه ی کتاب گذاشتم. نمی دونم
احساس کتابخونی خیلی بهتر از احساس پای اینترنت و دنیای مجازی نشستن ـه ... کمش
اینکه کتابخونی اصلا ناراحتی وجدان نداره ... باید بگم تمام این هفته جز یک ساعت
که برای خرید صرف وسایل خونه صرف شد، بیرون نرفتم. و مثل بچه های سر براه به
کتابخونی پرداختم. حالا کتاب دوم رو هم شروع کرده م. شب ها دیگه بهانه ای برای
بیدار موندن دارم. کتاب جدیدم هم رمان جالبی یه ... «مرد صد ساله ای که از پنجره
فرار کرد و ناپدید شد» نوشته یوناس یوناسون نویسنده ی سوئدی به ترجمه فرزانه طاهری
ست.
داستان
خیلی ساده شروع می شه ... همونکه از اسم کتاب معلومه ... ولی خیلی زود چنان تخیل
نویسنده انسان رو به زوایای گوناگونی از ماجرا می کشونه که آدم باور نمی کنه ...
باید بگم که تقریبا همه چیز رو این نویسنده می بینه ... البته که داستان یک داستان
معمولی یه و تخیلات نویسنده حیرانم کرده ...
از زوایای گوناگونی تا یک جایی کاملا برای من خواننده کشف نشده است. ولی از یک جایی من خواننده متوجه می شوم که قهرمان داستان «آلن کارلسن» صدساله موقعی که نویسنده گریزی می زند به زندگی ی گذشته اش، به نحوی هوشمندانه بسیار ابلهانه در مرکز بسیاری از جریانات سیاسی مهم جهان قرار می گیرد. و کم کم شخصیت های تاریخی جهان سیاست و ایدئولوژی در داستان او نقش می گیرد: موضوع پدرش و سرشاخ شدن با «لنین» به خاطر طرفداری از تزار روس، بعدها آشنایی او با استالین، ترومن، مائو و بقیه ... کم کم از قسمت فرار او از گولاک بنظر می آید که نویسنده خودش را لو می دهد. چون اصرار او برای فرار به جنوب و کره شمالی و از آن ور ورق خوردن فصل های جدید کتاب و آشنایی او با کیم ایل سونگ به نظر غیر ضروری ست. در بخشی از داستان آلن قهرمان و شخصیت اصلی پایش به ایران هم می رسد. بعد از فرار از چین در جنگ مائو با امپراطوری چین ... این واقعه در بین سالهای 1947 می افتد. او که از طرف ترومن رئیس جمهور ـ ناوقت ـ امریکا ماموریت یافته بود تا به مخالفین مائوتسه دون در چین به عنوان کارشناس مواد منفجره کمک کند، خیلی زود در می یابد که نمی تواند با آدم های نالایق دولتی کار کند، در نتیجه از آنجا فرار می کند. ولی چون پول ندارد باید تا سوئد را با پای پیاده طی کند. در هنگام گذر از کوههای هیمالیا با سه کمونیست ایرانی آشنا می شود. و تا ایران را با آنها همسفر می گردد. هنگام ورود به ایران آنها کشته می شوند و آلن دستگیر می شود. در این بخش نکات توهین آمیزی در باره ی شاه می نویسد. و احمق بودن پلیس رئیس پلیس امنیت ایران را به رسوایی می گذارد.
یکی از یادداشت های هم از کتاب این است:
از زوایای گوناگونی تا یک جایی کاملا برای من خواننده کشف نشده است. ولی از یک جایی من خواننده متوجه می شوم که قهرمان داستان «آلن کارلسن» صدساله موقعی که نویسنده گریزی می زند به زندگی ی گذشته اش، به نحوی هوشمندانه بسیار ابلهانه در مرکز بسیاری از جریانات سیاسی مهم جهان قرار می گیرد. و کم کم شخصیت های تاریخی جهان سیاست و ایدئولوژی در داستان او نقش می گیرد: موضوع پدرش و سرشاخ شدن با «لنین» به خاطر طرفداری از تزار روس، بعدها آشنایی او با استالین، ترومن، مائو و بقیه ... کم کم از قسمت فرار او از گولاک بنظر می آید که نویسنده خودش را لو می دهد. چون اصرار او برای فرار به جنوب و کره شمالی و از آن ور ورق خوردن فصل های جدید کتاب و آشنایی او با کیم ایل سونگ به نظر غیر ضروری ست. در بخشی از داستان آلن قهرمان و شخصیت اصلی پایش به ایران هم می رسد. بعد از فرار از چین در جنگ مائو با امپراطوری چین ... این واقعه در بین سالهای 1947 می افتد. او که از طرف ترومن رئیس جمهور ـ ناوقت ـ امریکا ماموریت یافته بود تا به مخالفین مائوتسه دون در چین به عنوان کارشناس مواد منفجره کمک کند، خیلی زود در می یابد که نمی تواند با آدم های نالایق دولتی کار کند، در نتیجه از آنجا فرار می کند. ولی چون پول ندارد باید تا سوئد را با پای پیاده طی کند. در هنگام گذر از کوههای هیمالیا با سه کمونیست ایرانی آشنا می شود. و تا ایران را با آنها همسفر می گردد. هنگام ورود به ایران آنها کشته می شوند و آلن دستگیر می شود. در این بخش نکات توهین آمیزی در باره ی شاه می نویسد. و احمق بودن پلیس رئیس پلیس امنیت ایران را به رسوایی می گذارد.
یکی از یادداشت های هم از کتاب این است:
آلن ـ شخصیت
اول داستان ـ در کودکی آموخته بود که به آدم هایی که وقتی فرصتش پیش می آید مشروب
نمی خورند بد گمان باشد. هنوز شش سالش تمام نشده بود که پدرش دست بر شانه اش گذاشت
و گفت:
«پسرم از کشیش ها بر حذر باشی. و از آدم هایی که ودکا نمی خورند. از همه بیشتر، کشیش
که ودکا نمی خورند.»
صفحه 129
اما مادرش هم جایی در زیر همین جمله ها مشابه ی چنین نصیحتی را دارد:
ـ از آدمهای مست بر حذر باش، آلن. این کاری است که من بایست می کردم. (چرا که پدر آلن همیشه مست بود، و در واقع شوهر خوبی برای مادرش نبود) ...
اما مادرش هم جایی در زیر همین جمله ها مشابه ی چنین نصیحتی را دارد:
ـ از آدمهای مست بر حذر باش، آلن. این کاری است که من بایست می کردم. (چرا که پدر آلن همیشه مست بود، و در واقع شوهر خوبی برای مادرش نبود) ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر