تشنه



درست در گذر از پس کوچه های  تاریک زندگی،  
دستم را رها کرد ...
چشمان شب کور عاشق من
جایی را نمی دید ...
آنقدر سرم به دیوار ها خورد
تا فهمیدم که این کوچه را باید انتهایی باشد...

آهای! کسی هست یک جرعه روشنایی در دستم گذارد؟
خیلی تشنه ام...


31 مه 2012

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!