و این عکس مرا به
کودکانه هایم حول داد. به بهار کودکانه ای که برایمان بشارت «رسیدن میوه ها» بود.
و وقتی از کوچه های زادگاه می گذشتی آلوچه ها، انبه ها، به ها، سیب ها و توت های
آبدار و رسیده چنان بود که دهان آدم را آب می انداخت.
«عمه» در همسایگی ی ما درخت توت بزرگی داشت: با
توت های آبدار و خوشمزه. و آنقدر توت هایش زیاد بود که گاهی ما را هم در چیدن آن دخالت
می داد. ولی ما همیشه منتظر فراخوانی ی عمه نمی ماندیم. در اولین فرصت که او پای
به بیرون از خانه می گذاشت، از سوراخ سنبه های «پرچین یا چپر» رد و عین صمد به سوی
درخت حمله ور می شدیم.
آن موقع «چادر» مادر هم معنای دیگری به غیر از امروز داشت. ما بچه ها از دور تا
دور چادر چسبیده زیر درخت می ایستادیم. و «مهدی» پسر زبل همسایه ی دیگر در بالای
درخت مشغول تکان دادن شاخه های پر توت می شد. وقتی توت ها از درخت داخل چادر می
ریخت چنان بود که انگار بارانی از نعمت و زیبایی به روی مان می ریخت. گاهی در
حالیکه چشم به بالا دوخته بودیم دهانمان را باز می گذاشتیم تا شاید یکی از توت ها
را شکار می کردیم. و وقتی گوشه ی یکی از توت ها بر زبانمان برخورد می کرد، مزه ی شیرینش چنان بود که طاقت
صبر کردن را از ما سلب می کرد. بعضی از ما گوشه های چادر را رها کرده، چنگی به یکی از درشت ترین توت ها می زدیم. و اگر
همزمان دو تن از ما بچه ها این کار می کردیم، چادر ولو می شد و توت ها از چادر به
روی زمین می ریخت و حرام می شد....
آی آی آن توت ها ... آن مزه و آن روز ها...
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر