«بودن» «کسی» رو «دونستن»

پدرم که از دنیا رفت، مادر خیلی تنها شد. گر چه ما بچه ها کم و بیش دور و برش رو گرفتیم، ولی  هیچکدوم از ما جای پدر رو پر نکردیم.  نزدیک ترین به او من بودم. هر روز بهش سر می زدم. سرم رو مثل دوران بچه گی رو پاش می ذاشتم. براش شکلک در می آوردم. می خندوندمش ...  ولی مادر تنها بود. تحویلش می گرفتیم. اونرو گردش می بردیم.  و بالاخره لبخندهای مادر رو تسخیر می کردیم، ولی  مادر باز تنها بود.
روزگاری پدر همه چیز ما بود. همه کس اون ... اما این آخرها پاهای پدر دیگه ازش شنوایی نداشت. پاهاش رو بزور روی زمین می کشید، و وقتی خسته می شد، به زمین و زمان فحش می داد. ما متوجه بودیم که او می تونه برای مادر زحمت زیادی باشه . ولی مادر کارهای پدر رو با جون و دل انجام می داد.
وقتی نشستم کنارش، مادر اشک هایش رو پاک کرد. گفت: «می دونستم که خلاصه کسی تو این خونه هست»!
این حرف رو شاید من جدی می گرفتم، ولی جدی نمی فهمیدم. اما مادر با این یه جمله ی ساده ش سه مفهوم رو برام باز کرده بود: مفهوم «دونستن»، مفهوم «بودن» و مفهوم «کسی»!  
این روزها که سرم از تنهایی شلوغ بود، شروع کردم با این جمله ی مادر بازی کردن.
یه روز  او بهم زنگ زد.
گفت: می دونم که تنهایی.
گفت: می خوام یه سر بیام پیشت.
گفتم.....  نه چیزی نگفتم . اون خودش گفت:
ـ می دونم که تنهایی ت رو پر نمی کنم. ولی حداقل می دونی که تو خونه ت کسی هست.

از پشت تلفن بغلش کردم. و تا می تونستم بوسیدمش ...


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!