کیو باید ببینیم؟


نه بخدا، این یکی دیگه تقصیر من نیست. من فقط می خوام که خودم باشم. با دلم ... اما این دل! راستش خیلی وقته که کلاف سردر گم امورات رو «دل» به دستش گرفته. و به قول آقا موش یه «شهر قصه»:
نه دیگه این واسه ما دل نمی شه!
گاهی می بینی ابرهای تیره ی لعنتی تو آسمون همین دلت چنان مشغول جولان دادن می شن که دیگه هیچی رو نمی بینی. انگار عصب های بینایی ت  از کار می افتن. شعاع های امید کم رنگ و کم رنگ تر می شن. و تو می مونی و حوض ت!  

گاهی خیلی می خوام تصور کنم که زندگی ...  اون زواله ی ظهر تابستونی یه که آروم روی یه صندلی چوبی، زیر سایه ی درخت انجیر بزرگ حیاط  «رستوران اردیبهشت نو» مون تو زادگاه چرت می زدم. و فقط وزوز مگس های مزاحم، مانع چرتم می شدن. این چرتها اونقد شیرین بود که دلم نمی اومد پاره شون کنم و از مگس کش پلاستیکی م که اصلا برای همین منظور دستم گرفته بودم، استفاده کنم ...
اما زندگی این نیست....


***
چایی رو ور می دارم و به اتاق خوابم می رم. جایی که انگار امن تر به نظر می رسه. کنار تختم می شینم. می دونم که تب «تنهایی» هر از گاهی یقه مو می گیره. و حالا ... یاد گرفتم که به استقبالش برم. یا حتی ازش پذیرایی کنم. این آقا یا خانم «تنهایی» عادت نداره با آدم حرف بزنه. تو فقط احساسش می کنی که کنارت هست. ولی خیلی می خواد که جلب توجه کنه  ... از کنار تخت کتابهایی رو که بارها خونده ام رو باز می کنم و  برای هزارمین بار صفحاتی رو که خیلی وقته بسته شده رو براش می خونم.  این صفحات رو تقریبا حفظ م. فکر کنم اونم حفظه. خودم هم می دونم چیزی نیست که بتونم  از لای این صفحات بیرون بکشم.  تازه فقط این نیست. این آقا یا خانم «تنهایی» دوست داره که همه چیزتو ازت بیرون بکشه: خاطره ها، آهنگ ها، شعرها. 

گفتم: یادت هست، اون موقع ها رنگ و بوی بهتری داشتی. 
گفت: خب هر دومون دیگه داریم پیر می شیم.
گفتم: اون موقع تو خواستنی تر بودی.
گفت: اون موقع تو هم قابل تحمل تر بودی. 

گفتم.... نه چیزی نگفتم. یه قطعه از شعرهامو که 22 سال پیش گفته بودمو براش خوندم: 
 «آسمان باز و دل آزاد و ستایشگر یک پروازم»   
گفت: این که نیمه تمومه ... 
راست می گفت. 
گفت: خب الان بخوای ادامه بدی چی می گی؟ 
گفتم: «غم و اندوه درون بال وپرم بسته ولی می سازم، می سازم.»
خندید. خنده ای که توش طعنه بود.
گفتم: چرا می خندی؟
گفت: هیچی، از «پرواز» اونقد پایین اومدی که می خوای بسازی؟
حرفی ندارم که بزنم. 


*** 

خودم رو رهاتر می کنم. برای فرار کردن از اون... فیس بوک یادم می افته.
تو سر خط یکی از پیام ها، چِشَم به این بیت از یه شاعر گمنام می افته: 

نه بلبل خواهد از بستان جدائی
نه گل دارد خیال بی وفائی
ولیکن گردش چرخ ستمگر
زند برهم رسوم آشنائی

بهم می خنده ... تنهایی رو می گم. می دونه که فعلا جایی نیست که از دست اون به اونجا پناه ببرم.
گفت: با اینا می خوای به جنگ من بیای؟
گفت: بااحساسات دیجیتالی ـ الکترونیکی ... یا نصیحت های دنیای مجازی؟ 

: «دیروز و فردا دست به یکی کردند. دیروز با خاطراتش و فردا با وعده هایش مرا خواب کردند. وقتی چشم گشودم، امروزم گذشته بود.» از آلبر کامو....  
اما این نصیحت ها فقط چند ثانیه ای اثر گذارن. می رم که چیزی بنویسم. از ترس نمی نویسم. از ترس این تنهایی. از ترس این کلمه های حرومزاده! که گوش به فرمان تنهایی ان. می دونن احساسات من کجا قائم شده ان. گاهی که با دلم سوک سوک می کنم، کلمه ها گولم می زنن. همین که دلم چشم می ذاره و شروع به شمارش می کنه: 10، 20، 30، 40، ....  این کلمه های حرومزاده کنار هم می شینن و شعر می شن. و منو لو می دن. این آدم فروش ها!

لپ تاپ رو خاموش می کنم. نه فیس بوک نه وبلاگ، لعنت به هردو تا شون! پایین می یام که موسیقی بزنم. کیبرد رو روشن می کنم. ولی این آقا یا خانم «تنهایی» از قبل رو ترانه ها جا خوش کردن.....
یکی بگه برای اینکه این آقا یا خانم «تنهایی» رو نبینیم، کیو باید ببینیم؟ 



نظرات

  1. تنهائی ات را انتخاب نکن
    نگذار تنهائی تو را انتخاب کنه

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. اشتباه چاپ شده
      منطور این بوده تنهائی ات را خودت انتخاب کن
      نگذار تنهائی تو را انتحاب کنه

      حذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!