۱۳۹۰/۸/۹
گفت و گفتم ها (1)
۱۳۹۰/۸/۸
جلو کشیدن ساعت
دیشب ساعت ها رو یه ساعت کشیدیم عقب. هر سال این موقع به خاطر صرفه جویی در انرژی برق چنین کاری می شه. به همین سادگی. آب از آب هم تکون نمی خوره. با خود فکر کردم که کاشکی می شد این امکان هم بدست می اومد که ساعت ها رو می کشیدیم جلو. برای صرفه جویی تو حوصله هامون. برای رد کردن همه ی اوقات ناخوشی که لحظه های ما رو می بلعه ...
آره دلم می خواست ساعت رو می کشیدم جلو. ولی نه یه ساعت یا دو ساعت... درست تا دمیدن نور صبح امید... تا اون موقع...
۱۳۹۰/۸/۷
حکایت عوض کردن عینک ما
۱۳۹۰/۸/۵
بالاخره چراغ سبز امریکایی ها
بالاخره انتظار ایرانی ها بسر آمد. بالاخره امریکا بر سر میز مذاکره نه با دولت فخیمه ی ایران، بلکه با ملت ایران ـ که بی بی سی و پارازیت علی الحساب نمایندگان مستقیم آنها هستند ـ نشسته و چراغ سبز داد که آی ملت ایران «از شما حرکت از ما برکت»!
خانم هیلاری کیلنتون که در دو مصاحبه ی جداگانه با خنده و ملایمت حرف می زد، در جواب یک ایرانی با غیرتِ چهره اش ناپیدا، در بی بی سی که پرسید:«چرا ما را تحریم کردید؟ این به ضرر ملت ایران است»، گفت: «پس چکار کنیم؟ دنبک می زدیم دولت ایران برقصد؟»
این خانم که در هر دو مصاحبه، یک لباس بر تن داشت حکومت ایران را «کوته فکر» نامیده و گفت که ایرانی ها لیاقتشان بهتر از این رژیم است. ایشان اما در طعنه ای به ملت شریف ایران گفت: «لیبی یایی ها از ما کمک خواستند، ما هم کردیم. و حکومت شان هم ساقط شد.» این طعنه در واقع پیامی بود به ما که یا باید تقاضای کمک کنیم یا می کردیم. این در حالی است که ملت شریف ایران این کار را کرده بودند. آنها در خیابانها با شعار «اوباما ـ اوباما ـ یا با اونا یا با ما» از امریکای جهانخوار سابق و عزیز فعلی در خواست کمک کرده بودند. خانم کلینتون در جواب این شعار ما گفت که «ما با رهبران جنبش سبز تماس گرفتیم، ولی آنها کمک ما را نخواستند.» از این سخن چنین پیداست که آخر و عاقبت حرف گوش نکردن همین می شود. نزدیک یکسال است این رهبران آب خنک می خورند، و آب از آب هم تکان نمی خورد.
گفتم: بالاخره یک عمر مبارزه کردیم، هیچ ثمری نگرفتیم. شاید با دخالت خارجی نتیجه ای بگیریم.
گفت: خب اگر قرار بود خارجی ها دخالت کنند، چرا اینقدر کشش دادیم.
گفتم: اشکال ندارد، ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه ست.
به مصاحبه خانم هیلاری کلینتون از بی بی سی هم توجه کنید:
http://www.bbc.co.uk/persian/tv/2009/01/000000_ptv_your_turn.shtml
۱۳۹۰/۸/۲
روز سازمان ملل در مدرسه
و بدین ترتیب برنامه ی خود را در مدرسه با مراسم و برنامه های ویژه ای شروع کردیم. تشکیل صندوق کمک برای ارسال به بچه های فقیر دنیا از طریق شرکت در یک «مسابقه ی دو و میدانی» یکی از آنها بود. شاگردان مدرسه هر کدام با خود 20 کرون آورده بودند تا با شرکت در این مسابقه به این آکشون بپیوندند. من به عنوان یکی از معلمان عضو «کمیته ی روز سازمان ملل» یک برنامه خطابه یا کنفرانس را آماده کرده بودم. وقت زیادی را برای ساختن این برنامه که در فرمت Power Point بود، صرف کرده بودم. تنظیم فیلم ها و عکس ها و موسیقی مناسب برای هر کدام از فِرم ها کلی وقت مرا گرفته بود. ولی در نهایت توانسته بود مخاطبان مرا راضی نگه دارد. مخاطبان من بچه های کلاس های پنجم، ششم و هفتم بودند. بنابر این باید در حدی این برنامه تهیه می شد که قابل فهم برای هر یک از این گروه سنی باشد. من در آغاز اشاره ای داشتم به فرق میان «مسافرت» و «مهاجرت» و « پناهندگی». و بالاخره قادر شدم آنها را با خود همراه کنم تا بخشی از واقعیت های تلخی که پشت این محرومیت ها نهفته است را درک کنند.
همچنین اشاره به وظایف سازمان ملل و سازمانهای مربوطه و ارائه آمار و ارقام پناهندگان جهان که بیش از نیمی شان کودک هستند، نیز بخشی از برنامه بود. همچنین اشاره داشتم که علت پناهندگی همیشه به جنگ و بی خانمانی بر نمی گردد. گفتم در بعضی از کشورها ابراز عقیده و سخن آزاد نیست. و به خاطر نبود آزادی هستند خبرنگاران، نویسندگان و فعالین سیاسی که تحت تعقیب و فشار دولت های خودشان قرار می گیرند و مجبورند آنجا را ترک کنند. به اینها، پناهندگان سیاسی گفته می شود.
بچه های نروژی آهنگ «آی منیم جوجه لریم» را می خوانند
۱۳۹۰/۷/۲۷
نوک شکسته ی مداد رنگی ی خیالم
... خیلی کار می کنم. نه اینکه دوست دارم. به خاطر اینکه سر کار باشم. خستگی ی کار زیاد، قابل تحمل تر از خستگی ی تنهایی ست. دارم زور می زنم که خود را فراموش کنم. و همه ی آن چیزهایی که به این «خود» تعلق دارد. دارم به یک «خود» فردا می اندیشم. خودی که باید باشد. خودی که نمی خواهم باشد! شکوفه های اندوه درونم را با یادها آبیاری می کنم. در انتظارم که شاید روزی گل های آرامش آنرا بچینم و روی موهای پریشان کسی بنشانم. مدادرنگی خیالم دارد زندگی را با رنگ روشن تری نقاشی می کند. ولی پاک کن های لحظه ها، قادر نیستند لکه های خاکستری جا مانده در دفتر خاطره هایم را به این سادگی پاک کنند. هر چقدر که آبی می زنم، باز لکه ها پیداست. و من که دیگر حاضر نیستم این نقاشی ها را نشان کسی دهم. انگار هر روز که می گذرد بیشتر با این «کس»ها رودربایستی پیدا می کنم. بیشتر با آنها غریبه می شوم. همانهایی که با یک ترانه پیدایشان می شود، و هنوز ترانه تمام نشده گم می شوند. همانهایی که هنوز مرکب علامت سوال پشت شمایلشان خشک نشده، انتظار جمله ای قشنگ بعد از « : » را دارند. انگار مثل سایه هستند. فقط موقعی که آفتاب پشتم است آنها را می بینم. آفتاب که نیست می شود، آنها هم... حق هم دارند. دیگر کسی با شعر از نردبان رؤیاها بالا نمی رود. دیگر کسی حوصله ی گلایه های عشق سوخته را ندارد. و من دارم خاکستر آنرا با دست خود خاک می کنم. نه به خاطر اینکه دل «کسی» را به دست آورم یا بشکنم. به نظرم آنهایی که استعداد عشق را دارند، توانایی معشوق بودن را از دست داده اند. همه طلبکارند. حتی همانهایی که بی وفایی کرده اند. آنها هم قصه ی عشق نافرجامشان را بنا بر ملاحظاتشان باز گو می کنند. به خاطر اینکه خریداران جدید را سرکار بگذارند. و واهمه ی اینکه من نیز در چرخه ی این بازار گرفتار آیم، مرددم می سازد.
می خواهم رنگ روشن تری را برای پاییز انتخاب کنم. اما مغز مدادرنگی ی خیالم شکسته ..... دارم دنبال مدادتراشی می گردم که نقاشی هایم را دوباره از سر گیرم....
۱۳۹۰/۷/۲۵
به یادشان باشیم
شاید وقتش باشد که همه ی ما اگر برای چند لحظه هم شده به یاد این عزیزان شمعی بیافروزیم.
۱۳۹۰/۷/۲۴
«عشق سرخ پوش» نمرده است!
«آنهایی که تهرانِ پیش از انقلاب را به یاد دارند زن سرخپوش اطراف میدان فردوسی را دیدهاند. زنی بزککرده، لاغراندام، با قامتی متوسط، صورتی استخوانی که گذر عمر و ناگواری روزگار شکستهاش کرده بود. همه چیزش سرخ بود: کیف و کفش و جوراب و دامن و پیراهن و تل سر و بغچهی همیشهدردستش و این اواخر روسری و عصایش. .
تهرانیها نام «یاقوت» بر او گذاشته بودند و خود نیز چنین دوست داشت. سالها ــ میگویند بیست سی سال ــ هر روز، صبح تا شب، ساکت و آرام در حوالی میدان فردوسی ایستاده بود.[...] چنان به اطراف میدان نگاه میکرد که گویی همین لحظه کسی که منتظرش بوده از راه میرسد. [...] به پایین میدان نگاه میکرد. همه میگفتند جفای معشوقی که از او خواسته بود با لباس سرخ بر سر قرار بیاید و قالش گذاشته بود او را برای همیشه سرخپوش و خیاباننشین کرده بود. آدمها را یکییکی نگاه میکرد مگر یکی از آنها همانی باشد که باید. گاهی که خسته میشد روی سکوی مغازهها مینشست. مغازهدارهای اطراف با او مهربان بودند و به او چایی یا غذا میدادند. بعضی گفتهاند رهگذران به او پول هم میدادند و من خود این را ندیدم، ولی میدیدم که گاهی لاتها و کودکان ولگرد و گدا سربهسرش میگذاشتند و او ناچار به جای دیگری از میدان میرفت.»
با خود فکر کردم که پس هنوز عشق نمرده است. هنوز دنیای دیجیتال و «عشق دیجیتالی» نتوانسته همه ی عشاق را دیجیتالی کند. و هنوز کسانی هستند که به خاطر عشق واقعی نفس میکشند. این عکس ها برایم خیلی جالب آمد. گفتم با شما به اشتراک بگذارم:
لینک زیز هم یک برنامه ی رادیویی زمان قبل از انقلاب از این بانو است. مصاحبه با خود او هم در بخشی از این برنامه موجود است.
http://www.youtube.com/watch?v=fGcSY1_yvqc
۱۳۹۰/۷/۲۳
علیک سلام دوست من!
امروز صبح، شنبه، وقتی از خواب برخاستم، دنبال بهانه بودم تا به کسی یا چیزی سلام بگم. از پنجره ی اتاق خوابم که به بیرون نگا کردم، اونقد منظره ی قشنگی جلوی چشمام نقش بسته بود که زبونم از گفتن ایستاد. دریاچه ی روبرو رو مه پوشانده بود و سحر گاه پاییزی رو با قدرت تموم به رخ طبیعت می کشید. من چیزی نگفتم. این اون بود که به من سلام می گفت. به تنهایی م، به آرامش، ... و به زندگی ...
و من چاره ای نداشتم جز اینکه بگم: علیک سلام دوست من!
۱۳۹۰/۷/۲۲
شعر و داستانخوانی من
این هفته، اوقات کاری و غیر کاری ی پر جنب و جوشی داشتم. به نظر می آید که دارم بخشی از نیروی به تحلیل رفته ی خود را باز می یابم. و این را موقعی بیشتر حس می کنم که وقتی هم برای دیگران گذاشته باشم. مخصوصا در محیط غیر کاری.
سه شنبه ی این هفته به یک «شب شعر» دعوت بودم. الان حدود سه سالی می شود که برگزار کنندگان این شب، نسبت به من لطف داشته و مرا به شب شان دعوت می کنند. نشستی است از شاعران بومی و علاقه مندان شعر که اوقاتی را در کنار هم به خواندن شعر و قطعات ادبی می گذرانند.
تجربه ی دیگر من داستانخوانی برای ایرانیها بود. «کافه سرا» یی در اسلو تازگی ها محلی شده است برای تجمع ایرانی ها، که با دعوت از هنرمندان، نویسندگان، سیاستمداران ـ البته با سیاسیون اشتباه نشودـ ، و فعالین ایرانی ی مقیم نروژ، جایگاهی شده است برای معرفی آنها به بقیه ی ایرانی ها. باید بگویم که من در چندین مرحله برای نروژی ها داستانخوانی داشته ام، ولی این اولین بار بود که برای جمع ایرانی ها داستان می خواندم. و اعتراف می کنم که تجربه ی جالبی بود. مستعمین خوبی نصیبم شده بود. تمام یک ساعت ساکت و آرام پای صحبت ها و کتاب خوانی من نشستند، بدون آنکه کوچکترین صدایی از آنها بشنوم.
۱۳۹۰/۷/۱۸
رقص پاییزی
۱۳۹۰/۷/۱۱
نغمه چالان حیات دیر
گئنه بیزه نغمه چالان حیات دیر.
گله جه یه کؤنول آلان حیات دیر.
زومزمه لر یاتیرسادا،
گونش گونی باتیرسادا،
بو ظولمتده پاریلدایان حیات دیر.
عؤمور دوزدور گئدیر، گئدیر.
هئچ بیلمه دیک بر سیر نه دیر؟
سؤنوک عؤمور اوجاغینا،
ایشیق یایان حیات دیر.
دئییم اومیدی کسمیشیک دونیادان؟
دئییم بو یولدا هئچ یوخوم بیر گومان؟
دئییم، دئمیم نه لر یئتر سؤزومده ن؟
دئمه ک ده حاصیلی یوخدور اینان.
ازه لده ن دئمیشلر آیریلیق پیسدیر.
آیریلیغا دوشن چاره سی یوخدور.
بیزیم گوناهیمیز نه دیر آیری ییق؟
آیریلیغا ائله بیلیم باغلی ییق.
هر زامان ایسته دیک گولک حیاتا،
ایذین وئریرسه ده گؤردوک داغلی ییق.
آنا محبتن اونوتمامیشیق،
انسانلیغا حؤرمه تی آتمامیشیق،
آنجاق دئدیک دؤزه نمه ریک بو درده
اویناماریق اویونجاق تک هر اه لده
بوندان اؤتور دئدیک، و آیری دوشدوک
چاره سیزلیکله یووامیزدان اوچدوق.
سئرچه بالاسی تک گزدیک هر یانی.
گیردیک ده نیزلره، چیخدیق اورمانا،
بلکه تاپاق باشقا یئرده دونیانی...
*
دئمه م کی اوز دؤنده رمیشیک حیاتدان
یوخسا اه لی بوشلو یولا دوشه ردیک؟
بوروخلارا، ساغا ـ سولا دوشه ردیک؟
بو سورغونون جاوابی واردی هیهات!
بیلین حیات دیر جاوابیندا حیات.
دوردو کی بختیمیز چوخدان یاتیبدی.
دوزدو کی ایستی سی یوخدو گونه شین.
آمما گئنه منه گلیر کی بیر گون،
بو بختیمی آیاقلاییب آتارام.
گونشی هر یئرده اولا تاپارام.
بولودلارین دالیندا گیزله تسه ده،
اونو یئره گتیره جه یم گره ک.
بونا گؤره ایندی زامانا داردی،
یاییم قیشدی، یای یاغیشیم دا قاردی.
منی قیشا اؤتوره جه یم گره ک.
سبب بودور کی ایندی یه دؤنمه دیم،
یوکسکلی آرزولاریمدان یئنمه دیم.
آخیر منی چالیشدیران حیات دیر،
گله جه یی آلیشدیران حیات دیر.
۱۳۹۰/۷/۹
گزارش تصویری از یک اردوی دانش آموزی
در مدارس نروژ هر ساله هفته ی آخر قبل از «تعطیلات پاییزی» دانش آموزان کلاس هفتم را به «اردوی ویژه» می برند. این اردوها در مراکزی که در نروژ به آن «مدارس اجاره ای» گفته می شود به مدت یک هفته کاری یا 5 روز به طول می انجامد. و دانش آموزانی که به این اردو عازم می شوند، چیزهای جدیدی را هم به صورت تئوری و هم بصورت کاربردی فرا می گیرند.
نمایی از مرکز «مدارس اجاره ای» در هاراوانگن:
کوهنوردی و جنگل پیمایی نیز یکی از آکتیویته های دانش آموزان است. در کلاس های تئوری نقشه خوانی را یاد می گیرند، و با گرفتن یک قطب نما و نقشه عازم منطقه می شوند. در جنگل و کوه «پست» هایی بر اساس شماره تعبیه شده است که دانش آموزان باید آنها را یافته و بوسیله ی استمپ هایی که در پست ها قرار دارد کاغذهای مخصوصی را که نشان می دهد آنها در آن پست حاضر بوده اند را نشانه گذاری کنند.
مثلا این پست شماره 11 است که من به اتفاق دو تن از دانش آموزان گروه بعد از پیدا کردن آنرا نشانه گذاری کردیم:
تکلیف دانش آموزان پیدا کردن 28 پست می باشد، که در مسیرهای مختلف در کوه و جنگل جاگذاری شده است. کل مسافت بین پست ها 14 کیلومتر می باشد.
یکی از پست ها شماره 26 برای استراحت و خوردن نهار منظور شده بود. دانش آموزان بین ساعت 12 و 13 باید آنجا می بودند تا هم نهار خود را که اینجا به آن «matpakke» «عذا پاکتی» می گویند خورده و هم «نان کبابی» را که به آن pinnebrød می گویند بخورند. گرم و تازه ....
معرفی فیلم: رؤیاهای پروانه
«رؤیاهای پروانه» یکی از فیلم هایی است که پیشنهاد می کنم ببینید. با تصاویری زیبا و شاعرانه ... یک فیلم درام و رمانتیک که زندگی دو این د...
-
سالها پیش، قبل از انقلاب، زن زیبارویی به نام «فروزان» با رقص های لوَند و کاباره ای اش، چنان زبانزد خاص و عام شد که توانست گیشه های سی...
-
«سبز باشید» اصطلاحی بود که آنرا از لابلای یک شعر که برایم در اوان جوانی سروده شده بود، گرفته بودم. شاعر آن شعر نامعلوم بود و این اصطلاح در ...
-
(این مطلب با موزیک متن وبلاگ همخوانی ندارد. لطفا از همین بغل سمت چپ آنرا خاموش کنید!) شما فکر می کنید جنبش های مهم و بزرگ جهانی از کجا شروع ...