دیشب باران عجیبی می بارید. یک ریز و تند. صدایش یک لحظه قطع نمی شد. و چنان بر سقف خانه ی تنهایی ام فرود می آمد که تنها صدای تنهایی من بود که به گوش نمی رسید. انگار باران دیشب حال و هوای دیگری داشت. می شد از ابتدایش گرفت و مثل «لوبیای سحرآمیز» به انتهایش رسید. نه ... نه، این باران انتهایی نداشت. می شد از شانه هایش بالا رفت و مثل موقعی که روی تراست منزل ایستاده و با سیگاری روشن دریاچه ی زیبای روبرو را تماشا می کنم، تنهایی را تماشا کرد. اصلا می شد سر روی شانه هایش گذاشت و چند قطره ای به یاد زندگی ریخت ... نه، پا روی شانه هایش گذاشت و تو کابینت های بالا دنبال چیزی مناسب برای چیدن گل های رزی که تازه از بیرون خریداری شده بود، گشت.
انگار او مهمان من بود و من مهمان او... اصلا دیشب مهمانی مرا این باران خراب کرد. باعث شد کباب کوبیده ام مزه ی همبرگر بدهد. و بعد، مرا یاد شمال انداخت، یاد خانه، یاد دور هم بودن ها، یاد عشق... تاکنون باران را اینقدر لطیف ندیده بودم. روح را جلا می داد. چنان به او نزدیک بودم که می توانستم حسش کنم. به چشمان اثیری اش نگاه کنم. با او سالسا برقصم و یا هدیه ای «سبز» از او بگیرم. بعد دستان مهربانش را گرفته و اتاقها را نشانش دهم. حالا در هر کدام از اتاق ها که می نشستم صدایش می آمد و بوی آشنای نمش همه جا را پر کرده بود.
درست است، دیشب باران توی اتاقم بود. روی سازم، روی ترانه های من. با من می خواند:
...
گفتی که تنهایی
از غم ها دریایی
در پی دنیایی
پس بیا کجایی یارم؟
گفتی که باز آیی،
با عشق و ناز آیی
حین پرواز آیی
پس بدان در انتظارم...
و حالا صدای باران و ترانه در هم آمیخته بود. و مرا آرام می ساخت. اما خودش، بی قرار بود. نا آرام و بی قرار. من این ناآرامی را از رعد و برق های هولناکی که هر از گاهی با صدایی مهیب تمام اتاقهای تاریک وجودش را روشن می ساخت می فهمیدم. باورم نمی شد که این منشاء طراوت، این هدیه بخش سبز، چنین هراسان و دلنگران باشد.
من دیشب تا ساعت ها زیر باران بودم. و شریک این نا آرامی. خیس آب شده بودم...
و صبح ... وقتی برخاستم دیگر باران نمی بارید. اما تمام دیوارهای اتاقم را از عکس ها و خاطره های قدیمی شسته بود... باران نمی بارید، هیچ! ولی صدایش همچنان روی سقف شیروانی ی خیالم و توی اتاق های ذهنم، مثل زمزمه ای جاری بود. و چتر جا مانده ای در کنار در، یادم آورد که دیشب باران هنگامه ای برپا کرده بود....
۱۳۹۰/۶/۵
دیشب باران ترانه می خواند
۱۳۹۰/۶/۲
باید باشم چون هستم
ناسلامتی امروز تولدمه. مرسی! بیست سال پیش در چنین روزی ... نه اینکه متولد شدم. دوستهایم را جمع کرده و اولین جشن تولدم را بر پا ساختم. این جشن خیلی ساده بود. اندکی خوراکی، شراب و دوستان خوب. و خب ساز و آوازی و ... بعد من این سروده ام را برای دوستان خواندم. خودم هم بعد از این همه سال دقیقا نمی دانم منظورم چه بود. و چه چیزی را می خواستم بگویم. گفتم:
از پس چشمهای خمار آلوده ی تنها،
از پس سینه های بی قامت دست گشاده،
که تحمل بر جفای تاجر قلبها دارد.
از پس دست ها و پاهایی
که هر روز به بهانه ی فتح،
حرکت می کند.
از پس سوزها،
دردها،
و سبزینه های نارس طراوت،
بیست و شش شهریور کوچ کرد و رفت....
در هاله ی پرت زمان
نقاب چهره برکشیده شد،
و آنجا،
آن گوشه،
زیر چهاردیواری ی پنجره دار کوچک،
شب و روز،
در بیست و هفتمین آواز خسته تکرار شد...
در حالیکه بدنیا آمده بود،
دگر باره آرزوی آمدن کرد...
در حالیکه زندگی تمام شده بود،
دگر باره خواند:
باید باشم چون هستم.
3 شهریور 1369
اینکه بعد از گذشت این همه سال ادعا کنم هنوز «سبزینه های طراوت» عمرم نرسیده اند، حرف عبثی نگفته ام. اینکه هنوز «در حالیکه بدنیا آمده ام ،آرزوی آمدن می کنم»، حرف بیخودی نیست. اما اتفاقات دیگر هم افتاده است. هنوز کابینت های آشپزخانه رآ بعد از هر بار باز کردن، یادم می رود که ببندم. تنها چیزی که این اواخر بعد از تغییرات مهمی که در زندگی ام پیش آمد اینکه بالاخره کسی جز خودم، آنها را نخواهد بست.
در یکی از نوشته هایم نوشتم که «مثل پیرمرد بادکنک فروشی ام که باد، بادکنک هایم را از جا کنده و برده است. الان دارم دنبالشان می گردم. و هر بادکنکی را که دست هر بچه ای می بینم، فکر می کنم یکی از آنهاست.» «گفتم: مثل بچه ای هستم که از سر ذوق بستنی ای خریده و شوق خوردن دارد. ولی متوجه می شود که بستنی هایش ار زوی قیف افتاده اند.»
بعد از این همه سال می توانم بگویم که برای زندگی کردن انگیزه های قوی تر لازم است. می توانم بگویم که حوزه ی زندگی شخصی من خود انگیزه ی مبارزه تن به تن است. اگر نجبنبی زمین می خوری. و اگر زمین خوردی دیگر وقت برخاستنت نیست.
این اواخر که زندگی من دستخوش حوادث مختلف شد، خود را به دست حوادث دیگری سپردم. حوادثی که باعث شد که فکر کنم اصلا بیراهه آمده ام. گم شده م. از خود فاصله گرفته ام. نمی دانم. فقط می فهمم که اکنون به آدمها از زاویه ای دیگر سیر می کنم. احساس دوستی ی بیشتری با دیگران دارم. و فاصله هایی که قبلا سعی می کردم رعایت کنم نمی کنم.
نمی دانم. امروز تولدم هست. و این زمان گذشته را چیست؟ فکر می کنم هنوز «باید باشم، چون هستم» به اعتبار خود باقی است. و من هنوز در پی هستن هستم.
۱۳۹۰/۶/۱
سقوط دیکتاتور نزدیک می شود
۱۳۹۰/۵/۳۰
موسیقی من، زبان من
۱۳۹۰/۵/۲۹
هیچکس به هیچکسی ام نپیوست...
هیچکس مرا باور نکرد!
نه تو که آن شب مجعول،
با بوسه های مسموم،
وجود تشنه ام را سیراب ساختی.
نه خود که نوشیدم و مست تو گشتم.
و گمان کردم که شراب ناب نوشیده ام.
هیچکس با من نماند!
نه تو که سایه های شیشه ای ات،
در عمق تاریک پنجره ی امیدم درخشید.
نه خود که در همان سایه ها،
دور تا دور لبانت را بی پروا
بوسه کاشتم.
هیچکس به هیچکسی ام نپیوست!
نه تو که تنهابودی،
و نه من که تنهاتر.
جز اندیشه های تخلیه شده از تو
و خاطره های در حال اغماض...
۱۳۹۰/۵/۲۷
اولین روز مدرسه او و من
امروز اولین روز مدرسه بود. و دانش اموزان نروژی بعد از تعطیلات تابستانی پای به سال تحصیلی جدید گذاشتند. اما امروز برای عده ای از این دانش آموزان روز بخصوص و بسیار خاطره انگیزی بود. برای آن بچه هایی که برای اولین بار پای به مدرسه می گذاشتند: دانش آموزان کلاس اول.
مدارس نروژ برای این روز مراسم ویژه ای دارند. امروز آن کودکی را دیدم که دست در دست پدر و مادرش پای به مدرسه گذاشته بود. گر چه کمی اظطراب داشت، ولی لبهایش خندان بود. او خیلی زود متوجه شد که تنها نیست. تمام اطراف او بچه هایی گرفته بودند که آنها هم اولین روز مدرسه را تجربه می کردند. تازه بعضا بچه هایی بودند که اصلا زبان نروژی را هم بلد نبودند. خانم خوش لباسی که گویا رئیس یا مدیر مدرسه بود، پشت میکروفن قرار گرفت. او در حالی که لبخند بر لبان داشت، به همه مخصوصا به این بچه ها خوش آمد گفت.
سپس دانش آموزان از همه ی کلاسها دور «کلاس اولی ها» را گرفتند. یک چند نفر هم کنار خانم مدیر به صف ایستادند. به اینها «معلم» می گفتند. خانم مدیر یک به یک نام بچه های کلاس اول را از بلند گوها خوانده و آنها را به جلو دعوت کرد. اسم او را هم خواند. او چقدر به خود بالید. واقعا حس کرد که چقدر مهم است. مدیر با او دست داد. و سپس با معلم هایش آشنا کرد. معلم ها دانش آموز را با تبسم تحویل گرفتند. آنها را به صف کرده و با هم از حیاط مدرسه درحالیکه بقیه دانش آموزان برایشان هورا می کشیدند، گذرانده و وارد کلاس شدند.
من امروز آن کودکی را دیدم که دست در دست معلمش داشت. و به هورای دیگران جواب می داد. و با افتخار از روبروی آنها رد می شد. دیگر در چهره اش اضطراب پیدا نبود. ....
***
اما آن دورتر ها بچه ای را دیدم که روز اول مدرسه را تجربه می کرد. این بچه هم آشنا بود. بچگی خودم بود. اصلا خودم بودم. وقتی وارد مدرسه شد، خود را تنها دید. مدرسه برایش هیولایی بود. ولی به هر حال باید می رفت. همه مدرسه می رفتند. اما همان ساعت اول، اتفاق مسخره ای رخ داد. یکی از همان بچه ها او را مسخره کرد.... او نصف من قد داشت. بنابر این باید رویش را کم می کردم. اما در این بدو و بگیر او ناگهان مرا مثل کشتی گیرها گرفته، و به من پشت پا زد. من کنترلم را از دست داده، به زمین افتادم.
... این خاطره تلخ شکست سالها با من زیست. سالها ... و امروز که این بچه ها را دیدم، با خود گفتم: کاش منهم در چنین جایی مدرسه را شروع می کردم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
بیشتر در این باره بخوانید:
http://mokhtarbarazesh.blogspot.com/2009/08/blog-post_29.html
۱۳۹۰/۵/۲۴
۱۳۹۰/۵/۲۳
دور هم بودن ...
۱۳۹۰/۵/۲۰
قضیه ی یخ ایرانی ها ...
برای کسانی مثل من که در جمع ایرانی ها بسیار نشست و برخاست داریم، قضیه «یخ ایرانی ها» بسیار قضیه ی آشنایی است. مخصوصا آنهایی که قرار است برنامه ای هم در میان ایرانی ها اجرا کنند. بنده زمانی که به عنوان یک موزیسین ـ یا برنامه گردان در جمع ایرانی ها حاضر می شوم، مشکل ترین کارم همین آب کردن «یخ ایرانی ها» است. چرا که بدون این امر امکان ندارد شما ارتباط خوبی با هموطنان خود برقرار کرده و برنامه ی خوبی ارائه دهید.
این «یخ» سابقه تاریخی و فرهنگی دارد. از فرهنگ «سنگین بودن» ایرانی ها می آید!!! ما به بچه های خود مخصوصا دختر بچه ها می آموزیم که در جمع «سنگین» باشند. کمتر حرف بزنند. نخندند. بعضا با کلماتی مثل «باوقار» و «باشخصیت» به این «عقب افتادگی فرهنگی» رنگ و جلایی هم می دهیم. به عبارتی به آنها می آموزیم که «سوسیال یا اجتماعی» نباشند. این فرهنگ متاسفانه در بسیاری از ایرانیان خارج نشین هم از اعتبار شایانی برخوردار است.
بگذریم.
دیروز بعد از مدتهای طولانی به توسط یکی از دوستان به جمع ایرانی ها دعوت شدم. کافه ای در اسلو بود. این کار شایسته ی گردانندگان کافه مرا سر وجد آورد. به هر حال جایی است که ایرانی ها می توانند هفته ای یکبار در آنجا یکدیگر را ملاقات کرده با هم تبادل نظر کنند. به اتفاق دو تن از دوستان خود رفتم، و چند تن از دوستان دیگرم را نیز که مدیدی بود از آنها بی خبر بودم، بطور اتفاقی ملاقات کردم.
جمع صمیمی ای بود. و با یک برنامه ی ویژه، معرفی کتاب، و شعر خوانی همراه شد. دو تن از ایرانی ها هم تولد داشتند. و من که قرار بود مهمانان را برای یکی ـ دو آهنگ مهمان کنم، «برنامه گردانی» آنرا متقبل شده و عصر خوبی را در کنار آنها گذراندم.
قبلا بارها در این گونه جمع ها حضور پیدا کرده ام، ولی به خاطر همان «یخ» رسمی بودن، قادر نبودم برنامه ی خوبی ارائه دهم. بگذارید رازی را خدمت شما عرض کنم. در جمع ایرانی ها برای برنامه گردان هایی که قادر نباشند مهمانان را به میدان رقص بکشند، یک سرافکندگی به حساب می آید. از این رو همیشه این فرهنگ «سنگین بودن» در واقع عاملی ست برای این «سرافکندگی»!
اما من از همان اول برنامه صادقانه و صمیمانه از همین «یخ» حرف زده و تقاضای همکاری از مهمانان کردم. در نتیجه ی این صمیمیت و با کمک خود مهمانان خیلی زود این یخ آب شد. به ناگاه «هنرمندان خودجوش» وارد صحنه شده، و بدون رودربایستی تا پایان برنامه مهمانان خود در کنار موسیقی ی من به اجرای برنامه پرداختند. از این رو عصر خوبی را در کنار یکدیگر به یادگار گذاشتیم. و یدبن ترتیب یخ ها آب شدند. :)
لزوم حضور بیشتر در عرصه های اجتماعی
حضور من در کافه کتاب و فرصتی برای معرفی کتاب من
۱۳۹۰/۵/۱۹
دارم دنبال خودم می گردم...
حالا توی جالباسی م می گردم، توی کمدا، اونجا هم نیستم. توی قفسه های کتاب و آلبومم، تو آلبوم های بچگی م: هه هه هه، عکس های سیاه و سفید... آلبوم های جوونی، نگا کن به سبیلام! ... چه قیافه ای؟ لابلای دفترای خاطراتم ... تابستون زادگام، کنار دریا، توی «کوتام» های باغ هندونه، توی بوی بی مثال برنجزارهای اطراف شهر. دارم توی بازار ماهی فروشا، «چوب زنها» و بوی گند «ماهی کُلی» هایی که رو دست سماک ها مونده، دنبال خودم می گردم.
توی هیاهوی چهارشنبه بازار محل، اونجا که با لباسهای خوشرنگی که خواهرهام از خارج برام فرستاده بودن، به تن کرده و ایستادم. و به جای اینکه عطر تند دخترای روستایی رو که یه من ماتیک هم به لباشون مالیدن بو کنم، دارم تو بساط سبزی فروشها، میوه فروشها و «ترشی فروشها» دنبال لواشک می گردم. نه ... انگاری اینجا هم نیستم...
شاید تو وسط بازار جلوی «تنها کتابفروشی شهر» که روی پنجره ش عکس «داس و چکش» دیده می شه هستم... نگا کن این منم... دارم اعلامیه ها رو پخش می کنم: «زنده باد آزادی!» تئاتر خیابونی راه انداختم. خودم هم نقش «عموسام» رو بازی می کنم. الانه که «آغوزدارها» سر برسن و یه فصل کتک مون بزنن ...دارم تو تهدید ها و بزن بگیر ها دنبال خودم می گردم.
نه ...خیلی وقته از اون کوچه گذر کردم. ببین اونورتر توی قبرستون، شاید اومده بودم که سری به «پاپا» بزنم. دلم برا بوی عصای چوبی ش، کلاه قفقازی ش که همیشه رو سرش می ذاشت، تنگ شده بود. و اون کنارتر خاک مادر بزرگ و پدر بزرگ... و حالا خواهرم و برادر جوونم که یه جایی توی همین خاک آرمیدن... دارم توی گریه هام دنبال خودم میگردم...
... بذار ببینم اینا چی ان؟ اوه، نامه ها! نامه ها و شعرهای عاشقانه! خدای من! شعرایی که برای دخترا نوشته بودم، و هرگز بهشون نفرستادم و براشون نخوندم:
«دانی جانان کی منم عاشق و دلدار تویم
دانی تی عشقه واسین یار و وفادار تویم
تو به بازار محبت بیبی چون جانِ گران
جه تمنای وصال تو خریدار تویم .... »
اینور کتابام... کتابهای لغت، کتابهای رمان، احمد شاملو ... : «نازنین! جامه ی خوبت را بپوش، عشق ما را دوست می دارد.» دارم تو عشق شاید دنبال خودم می گردم.
نه ... نه ... اینجا هم نیستم. مطمئنم که یه جایی همین گوشه کنارام. بذار دوباره برگردم خونه، تو غربت ... روی دیوارها، لای ورق های روزنامه هایی که راجع به من و کارهام نوشتن، تو قاب عکس هایی که یادگار آخرین عشقم هستن، اونایی رو که دیگه از رو دیوار ورداشتم که دردم رو تازه نکنن.... آها اینور، توی عکس دخترم، توی عکس خودم، ... آه، دارم تو خودم و خودمون دنبال خودم می گردم.
تو شاسی های آکاردئونم... سازی که 30 ساله با من زندگی می کنه. توی عروسی های بچه محل هام، توی بزن بکوب ها با من بود. مث یه یار وفادار... با آهنگ هایی که برای «آدمای بخصوص» درست می کردم. آهنگ هایی که هرگز نتونستم براشون بنوازم. مثل همون شعرهام ..... بذار برم اینورتر ... توی نوارهای ویدئو... یادش بخیر ... چه روزایی... چه دوستایی... چه شب نشینی هایی... دارم تو عرق خوری ها دنبال خودم می گردم.
توی سی ـ دی های موزیکم. آهنگ های رنگارنگ ... حتما اونجام. نه، موبایلم... توی مساژهای جدیدی که از x و Y دریافت کردم... هه هه ...
لامسب همینجاها بودم ها. پس کوشم؟ توی لپ تاپم شاید؟ آره ... تو فیس بوک... تو «لایک» ها، تو چت روم «جاقلان»، تو مسینجر و اسکایپ ... تو «جای خالی ما»... دارم تو شیطنت هام دنبال خودم می گردم. آره دارم نزدیک می شم. همینجاهام...
نمی دونم... انگار راس راستی گم شدم... تو حس غروب، تو صدای بارون، تو رنگ پاییز، لای آواز پرنده ها، تو بوی نمناک خوشبختی، عطر مشکوک عشق، نوای غم انگیز تنهایی، تو پژواک شلوغی، ... همین طرفها.... پس کجام؟ بذا ببینم... انگاری اینجاها نیستم.
پس می رم که تو فردا دنبال خودم بگردم... تو فردا... شاید اونجا پیدا بشم.
۱۳۹۰/۵/۱۷
شاید
۱۳۹۰/۵/۱۶
آی عشق ... آی عشق!
۱۳۹۰/۵/۱۴
موج جدید «جنبش شوشولیسم»
(این مطلب با موزیک متن وبلاگ همخوانی ندارد. لطفا از همین بغل سمت چپ آنرا خاموش کنید!)
شما فکر می کنید جنبش های مهم و بزرگ جهانی از کجا شروع شده اند؟ چیز پیچیده ای نبوده است. همه چیز ابتدا از یک اتفاق ساده شروع شد. اما به اتفاق ساده ختم نشد. همین قبل از انتخابات کسی فکر می کرد که اعتراضات مردمی چنین شعله ور شود؟ خدا را چه دیدید شاید زد خواستگاه اجتماعی جنبش از جای دیگری مثل «ماشین لباسشویی» شروع شد. ابتدا اجازه دهید اول مصاحبه ی اصلی بنیانگذار نهضت شوشولیسم را در این قسمت با هم ببینیم تا بعد:
سرمنشاء جنبش شوشولیسم ...
آخر و عاقبت جنبش شوشولیسم در صورت عدم حمایت مردم
بی شک جنبش شوشولیسم بعد از جنبش سبز یکی از مهمترین حرکت هایی است که انجام شده است. و می تواند روی فرهنگ ما هم تاثیر بگذارد. بنابر جا دارد طی توماری از وزارت ارشاد تقاضای عاجزانه شود که درس «حسین فهمیده» را که به جای «دهقان فداکار» در کتاب های درسی جا داده بودند، از درس ها حذف و به جای آن عملیات شجاعت طلبی «فرنود راستگو» یا «فرنود و شوشولش» را در آن بگنجانند.
۱۳۹۰/۵/۱۱
12 ساعت در خواب و بیداری
ـ پیاده شو!
پیاده شدم. و به طرف دریاچه ای که کمی جلوتر از پارکینگ قرار داشت، رفتیم.
ـ به اینجا می گن «چشمه». یعنی من می گم چشمه! جایی که می تونی هر چقدر درد و دل داری فریاد بزنی.
تمام دریاچه را مه پوشانده بود. و من نمی فهمیدم که فرق این دریاچه با دریاچه های دیگر چه بود که او آن را در این وقت شب انتخاب کرده بود. در حالیکه داشتیم طبیعت را تماشا می کردیم، پرسید:
ـ دوست داری شنا کنی؟
ـ شنا؟ این وقت شب؟ با این سرما؟ نه نه شوخی می کنی!
درست در قلب تابستان بودیم. خندید. و من یک لحظه توی تاریکی برق چشمانش را دیدم. گفت: ـ پس چشمات رو درویش کن.
برگشتم و به آسمان خیره شدم. پر از ستاره بود. و من تا حالا چنین آسمان پر ستاره ای ندیده بودم. صدای شالاپ آب را شنیدم. وقتی برگشتم، موجی در آب ایجاد شده بود. و حلقه ی این موج به سنگی که من روی آن ایستاده بودم میرسید. اماکسی داخل آب نبود. من یک لحظه نگران شدم. اگر زیر آبی رفته بود باید تا حالا بالا می آمد. خواستم صدایش کنم، اما یادم آمد که هنوز اسمش را از او نپرسیده بودم. ناگهان نوری از زیر آب نمایان شد. چشمانش بود. یک لحظه داشت نگاهم می کرد. با لبخندی معصومانه... سپس عرض دریاچه را چند متری شنا کرد. عین پری دریایی بود. اما من بدن او را نمی دیدم. انبوهی از گلبرگ ها انگار که به جای بدن او باشند، در آب می رقصیدند. عجیب بود. چشمهایم را مالیدم که اگر خواب بودم بیدار شوم. و ناگهان کسی از پشت شانه ام را کشید.
ـ مواظب باش! نزدیک بود بیافتی توی آب....
برگشتم دیدم اوست. موهاش اصلا خیس نبود. داشتم گیج می شدم. سردم شد. گفتم:
حرف بزن! و او برایم حرف زد. اما اینبار برای گوش کردن نخواسته بودم که حرف بزند. می خواستم از فرصت استفاده کنم که به چشمهایش نگاه کنم. نمی دانم. سایه های سنگین من توی مردمک چشمش افتاده بود. و من نمی توانستم آنها را تماشا کنم. ولی بدجوری احساس می کردم که به دستهایش محتاجم. دلم می خواست دستهایش را می گرفتم. ولی پاهایم لرزید. نمی دانم از سرما بود یا از عطش تصاحب آن دستها. انگار او بوی نبودن می داد.... مثل خیلی ها.
پرسید: سردته؟
خجالت کشیدم که بگویم آره...
ـ نه ... یعنی آره...
گفت: ـ پس بریم تو ماشین. یه سوپرایز دیگه برات دارم.
کنارش توی اتومبیل نشستم. نگاه معنی داری داشت. بنظر آدمی مصمم می آمد. کسی که می توانست هر آن معنی ی خاص خودش را داشته باشد. ... حدود چند دقیقه ای رانندگی کرد. اصلا نمی دانم چند دقیقه بود. همانطور که گفتم زمان را گم کرده بودم.
توی راه پرسیدم:
ـ کجا می خوای منو ببری؟
ـ تحمل داشته باش. خودت می بینی.
از کوچه ی خلوتی گذشت و از دروازه ای که باز بود وارد محوطه ای شد. رسیدیم. و ترمز کرد. دقیقا توی قبرستان بودیم. گفتم: اینجا؟
گفت: بعضی وقت ها هم می یام اینجا. و این دومین خلوتگاه منه... و از اتومبیل پیاده شد.
گفتم: یعنی واقعا این وقت شب می یای اینجا؟ پس باید آدم شجاعی باشی...
و بدون اینکه جوابم را دهدبعد از چند قدم راه رفتن روی سنگ قبری خم شد. و شروع به گریه کرد. اما اشکهای او از چشمان من سرازیر می شد!
قبرستان بیش از حد آروم بود. من دنبالش راه افتادم و برای اینکه ادای احترام کرده باشم، کنار او و سنگ قبر نشستم. با اینکه آن شب اصلا مهتابی نبود، ولی نور ضعیف مهتاب به داخل قبرستان می آمد. با همه آنقدر نبود که من بتوانم مشخصات قبر را بخوانم.
نپرسیدم کیست. فقط پرسیدم:
ـ آدم مهمی بود؟
ـ البته... همه چیز من بود. و در عین حال همه چیزم رو از من گرفته بود.
و بعد بلند شد. به طرف اتومبیل رفت. داخل اتومبیل شد، ضبطش را روشن کرد. من هنوز زور می زدم که نوشته های روی سنگ قبر را بخوانم. ولی صدای موزیک ملایم که از اتومبیل می آمد مرا به خود جلب کرد. حالا ترسم ریخته بود. گر چه هنوز جرئت گرفتن دستهایش را نداشتم، ولی بیش از هر موقع احساس می کردم که باید آنها را می گرفتم. بنابر این از او خواستم که با من برقصد.
ـ برقصیم؟ اینجا؟
ـ آره...
او هم قبول کرد.
حالا توی قبرستان می رقصیدیم. یک والس دو نفره. باورم نمی شد. خودم را چک کردم. خواب بودم یا بیدار! گر چه او بوی نبودن می داد ولی من حضور او را و گرمایش را حس می کردم. نه من عطر بهاری ی او را حس می کردم. اما هنوز سردم بود. و هنوز پاهایم می لرزید.
توی رقص پرسیدم: راستی من قبلا تو رو جایی ندیدم؟
سرش را از شانه هایم گرفت. احساس کردم که موجی از نگرانی تمام وجودش را گرفت. گفت: منو کمتر بشناسی، کمتر تو درد سر می افتی.
نفهمیدم که منظورش چیست. گفتم: آدم عجیبی هستی؟
گفت: به قول تو خوبه یا بد؟
گفتم:
ـ به قول تو خوب و بد وجود نداره.
گفت: افرین حالا شدی پسر خوب. الان و اینجا مهمه...
ولی وقتی دید می لرزم، گفت: بازم سردته؟
سردم نبود ولی می لرزیدم. گفتم: آره ...
... ترمز کرد و گفت: بفرما.
دیدم نزدیک در خانه هستیم. ساعت از 5 صبح می گذشت. ولی همانطور که گفتم زمان معنایش را از دست داده بود.
گفتم: شب خوبی بود... احساس می کنم امشب معنی داشتم.
گفت: تو همیشه معنی داری. فقط باید به خودت اعتماد کنی. و پا روی پدال گاز گذاشت که برود...
داد زدم: ـ بالاخره نگفتی اسمت چیست؟
چند متر آنطرفتر ایستاد. سرش را از پنجره ی باز اتومبیل بیرون آورد.
ـ چی دوست داری باشه؟
و بعد با همان لحن ادامه داد:
ـ خودت یه اسمی برام پیدا کن... و دوباره پا روی گاز گذاشت.
ـ یعنی دیگه ...؟
و اتومبیل او در دور دست ناپدید شد.
چطور ممکن بود اسمی نداشته باشد. شاید نخواسته بود اسمش را بگوید. شاید همه ی اینها خواب بود که او اسمی نداشت؟ بسرعت داخل خانه شدم. با خود گفتم: نه البته که این خواب نبود. چون همان لحظه خوابم می آمد. با خود گفتم: نمی خوابم تا هر آنچه گذشته خواب نباشد... ولی چشمانم داشت بسته می شد. روی تخت دراز کشیدم و به او فکر می کردم. ناگهان یادم آمد که من او را می شناسم. حتی یکبار هم در باره ی او اینجا مطلب نوشته ام. منظورم بهار است. بهار خانم. بله او خودش بود. آخرین بار او را در زمستان دیده بودم. دم عید نزدم آمده بود. و برای هفت سین سفارشم کرده بود. درست است.
حالا او را به خاطر می آوردم. گر چه همه چیز بوی نبودن میداد. ولی یک چیز هنوز وجود داشت... چشمانم بسته شد... خودم نمی شنیدم ولی مسلما صدای خرخرم هوا رفته بود...
معرفی فیلم: رؤیاهای پروانه
«رؤیاهای پروانه» یکی از فیلم هایی است که پیشنهاد می کنم ببینید. با تصاویری زیبا و شاعرانه ... یک فیلم درام و رمانتیک که زندگی دو این د...
-
سالها پیش، قبل از انقلاب، زن زیبارویی به نام «فروزان» با رقص های لوَند و کاباره ای اش، چنان زبانزد خاص و عام شد که توانست گیشه های سی...
-
«سبز باشید» اصطلاحی بود که آنرا از لابلای یک شعر که برایم در اوان جوانی سروده شده بود، گرفته بودم. شاعر آن شعر نامعلوم بود و این اصطلاح در ...
-
(این مطلب با موزیک متن وبلاگ همخوانی ندارد. لطفا از همین بغل سمت چپ آنرا خاموش کنید!) شما فکر می کنید جنبش های مهم و بزرگ جهانی از کجا شروع ...